۳ شهریور ۱۳۸۷

آخرين روز


روز آخری، به علت پست قبلی زد خدا تو گوش بنده و تا صبح از گوش درد خوابم نبرد. صبح یه درمونگاه توبابلسر پیدا کردم با یه دکتر بامزه که تا گوشم را نگاه کرد گفت:این طرح سالم سازی نیست که طرح "کر" سازیه!
دوساعت داشتم می خندیدم به کر شدن خودم و حالت بامزه اون. طبعا كار كنسل شد و رفتیم بازار روز بابلسر. مگه می شه آدم شمال بیاد و بازار نرود...ماهی و سیرترشی و زیتون و سبزی به نام چوقاق یا شاید قوچاق یا چوقاچ...هر چی هست خیلی خوشبوه..رنگ و عطر و طعم...در زیر سایبان های بزرگ...نمی شود من این زنان فروشنده را نبینم و به یاد او نیفتم "نایی" وقتی که تو بازار تخم مرغ می فروخت و آن بلوز بنفشی که برای باشو خرید
رفتیم دانشگاه وسایل را پس دادیم. دانشجویی اول پایان نامه اش نوشته بود:تقدیم به روح اولین دیوانه های که بر غارها نقاشی کشید...دو ساعت خندیدم و خدا را شکر کردم که من استاد راهنماش نبودم که احتمالادر همان صفحه بخواهد از من هم تشکر کند و اندکی تداعی معانی شود...
بادوستم از جلوی همکارش رد می شدیم تعریف کرد که این آقا مدام می گفته: من می خوام پدر بشم پس چرا دانشگاه مرا رسمی نمی کنند حالا دوسال است که رسمی شده اما از بچه خبری نیست و دوستم با جدیت تاکید می کنه: خب معلوم شد ایراد از دانشگاه ما نبوده ...
آمدیم خونه و به خودمان استراحت دادیم(مثل ناصرالدین شاه شد) و خوشگل کردیم و هی از خودمان عکس گرفتیم...و دوستم یک عالمه گردو را با رب آلو، پودر انار، دلال و زیتون قاطی کرد و ما مست شدیم و این غزل و قصیده را با کشک و بادمجون لذیذی خوردیم که شکمم را حداقل 2 سانت جلوتر آورد(آقا ،خانم کاملا جدی هر توصیه ایی درباب لاغر شدن شکم را می پذیرم ...فقط شکم ها)... و تا شب از صدای امواج و بوی سنگین محبوبه های شب مست شدیم...بامزه ویلایی در کنار دریا بود که در غیاب صاحبانش، پسرهای شيطان شیشه را شکسته و در تمام مدت غیبت صاحبان در ویلا حال کرده بودند و صاحبخانه وسواسی در بازگشت مجبور شده تمام سرویس خواب را دور بیندازد!!
ویلای بسیار بزرگی دیدم که باغبانی روزی یکبار به باغچه اش آب می داد و صاحبخانه سالی یکبار به ویلا سر می زد. جلوی ویلا چمن بسیار زیبای به نام افریقایی بود که فاصله گلها را پوشانده بود..به دوستم می گویم: سهراب اشتباه کرد زیر باران نه روی این چمنها باید...دوستم با وحشت می گوید: با زن ؟ !!!...

شب ایستگاه راه آهن قائمشهر هستم هوا خنک است و همه در سکوت منتظرند، روی صندلی های انتظار آنجا غذائی که دوست همراهم کرده می خورم و عکسها را مرتب می کنم..می توان فیلمی از درون اینها بیرون کشید؟ در تلوزیون مبارزه دخترک تکواندوکار را چند ثانیه نشان می دهد...صدای قطار می آید ...کوله ام را بر می دارم و دنبال کوپه ام می گردم...تنها چند ثانیه؟ خب همین هم خوب است...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...