۲۹ شهریور ۱۳۸۷

تکرار تاریخ

تو تاکسی نشسته بودم و مرد بغل دستی به بهانه هر تکو ن ماشین خودشو روی من می انداخت. مثل همیشه چنین مواقعی من اصلا توانایی اعتراض و تذکر ندارم و فقط خودم را کنار می کشیدم که احساس کردم چیزی زیرزانویم می لولد! وحشتزده در گمان دستهای مرد، از جاپریدم که دیدم نه خیر دستاش سر جاشه و تنها لبخند چندشی به من زد..اما لولش همچنان ادامه داشت! خیلی وحشتناک بود،من نمی خواستم جیغ وجاغ کنم ولی حدس زده بودم که چی باید باشد، سعی کردم با حداقل تکو ن خوردن جلوی پیشروی موجود را به سمت بالاتر بگیرم و بدون بالا زدن شلوارم آرام آرام او را به سمت پایین هدایت کنم، مرد بغل دستی هم این فرصت نهایت استفاده را برد. هارولوید یادتان هست توی اتوبوس با بسته های خرید و بوقلمون زنده و آن جانور گنده در شلوارش؟ ...دقیقا همان وضعیت بود.
سرانجام از پاچه ام بیرون آمدم و چشمم به جمال سوسک بزرگ و خونسرد عزیز روشن شد.. من با الهامی که از همان فیلم هارولوید گرفته بودم آن موجود ریلکس را به سمت پاچه شلوار آقای هیز هدایت کردم و...
مدتی بعد این من بودم که لبخند می زدم...

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...