۲۶ شهریور ۱۳۸۷

دشمن مردم

اولین لقمه را در دهانم نگذاشته بودم که گوشی زنگ خورد و صدای لرزان مژده را شنیدم. خبر کوتاه بود گشت ارشاد مژده را گرفته بود و او مانتو می خواست. به سرعت بلندترین مانتوی که داشتم برداشتم و به انجا رفتم . آدرس را از راننده تاکسی پرسیدم و سئوال من توجه تمام مسافران را جلب کرد. جالب بود برایم احساس همدردی همه آنها نسبت به دختری که نمی شناختنش. وارد شدم به سرباز ماجرا را گفتم و آنان مرا به سالنی هدایت کردندکه مژده در آن بود. تا به حال این ساختمان معروف را ندیده بودم و فرصتی برای خندیدن و خنداندن بود...اما آنچه که دیدم در حد انتظارم نبود...
مژده زیبا با مقنعه ومانتو شلوار در آن سالن نشسته بود. همان مقنعه ای که هنگام تدریس های طولانی اش برسرش بوده. تدریس های طولانی برای خرج کفن و دفن مادرش، برای خرج های فراوان پدر خودخواهش ،برای پرداخت قسط خانه اش ، مژده زیبایی که مدیر دبیرستان بدلیل زیبای اش عذرش را خواست. پدری که برای زن گرفتنش عذر او را خواست و خواستگارانش به دلیل بی پدر ومادر بودنش و وجود برادر کوچکی که او خرجش را می داد...
دخترک با آن مانتو و مقنعه کهنه اش در کنار تمام دختران و زنان زیبای فشن آنجا نشسته بود، نه ترسیده بود و نه گریه می کرد فقط اجازه نمی داد که عکسش را همانند مجرمین بگیرند و با همان صدای نازکش اعتراض می کرد با مانتوی کهنه ای که ده سانت کوتاهتر از حد مجاز بود.
دیدن این صحنه فرا تر از توان من بود. نمی خواستم انجا اشک بریزم اما غم ناگهانی و شدید بود. آنقدر گریه کردم که از سالن بیرونم کردند. احساس می کردم که ما ،تمام زنان درون سالن، بیگانه های درکشور خودمان هستم.

۱ نظر:

آرزو گفت...

2 شبه كه نوشته هاي تو منو تا 3و4 صبح بيدار نگه مي داره.چقدر عاشق نوشته ها و طرز فكرت شدم . اگه بدوني ...!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...