خب تعطیلات تمام شد دیگر خبری از حمام های طولانی صبحگاهی و خوابهای دلچسب ظهرگاهی نیست...از چت بازی و وب گردی و مهمون بازی هم خبری نیست...خیلی خوشحالم.. بدجوری از این زندگی بی دغدغه حوصله ام سر رفته بود. بریم یک کم از دست دانشجوها بخندیم دلم واسشون تنگ شده به خصوص اون لره که وسط تدریس من بلند می شد و خودش را می تکاند...
۲ مهر ۱۳۸۷
سلطان فصلها
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
خب امروز با صدای خروس همسایه بیدار شدم و شادمان که آفتاب شده بود. بلند شدم و به عنوان صبحانه میوه خوردم . داخل ظرفهای غذای همسایه نبات ری...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
متنفرم از تمامی داستانها و فیلمنامه های طول تاریخ که با جمله مشابه این شروع می شود: دختری زیبا ... این یک قانون کهن است: قهرمان زن نمی تواند...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر