۱۱ آذر ۱۳۸۷

زیارت :عصر

با بدرقه خانم شهریاری به زیارت امامزاده مدرن و بزرگ آنجا رفتم و تابلو آب گرم را از پنجره آنجا دیدم. به سرعت خودم را به آنجا رساندم، صدای هیچ آدمیزادی نمی آمد، بلیط فروشی هم بسته بود، به قسمت زنانه رفتم و در میان یک دایره آبی رنگ کوچک، در بخاری که از روی آب بلند می شد ، پری پیکری میانسال را حال آب بازی دیدم. سی ثانیه بعد منم بین بخارها بودم... وای ..چه لذت ناگهانی...بعد از خستگی یک پیاده روی طولانی... آب آن چنان شفاف بود که ناخنهای پایم را به وضوح می دیدم . پری پیکر گفت که به خاطر آب گرم هر روز از گرگان به آنجا می آید و بسیاری بیماری هایش شفا یافته است و من از حسادت مردم. دوساعتی درآب غلو خوردم و شُکر لذت به جا آوردم. سه تن از زنان محلی که حمامشان خراب بود آمدند و زیر دوشهای آنجا تن شستند و مهربانانه شامپو و صابونشان را با من بی وسایل تقسیم کردند. هوا تاریک شده بود که حاضر شدم دل از آن آب گرم بکنم و بیرون بیایم آن اطراف تنها قسمتی از ده که هنوز بافت سنتی خود را داشت همین اطراف امام زاده بود. به همراه چند محلی مدتی منتظر ماندم تا ماشین بیاید. راننده دو نفر جلو و یک نفر هم بغل دست خودش چپاند. من جلو رفتم تا آن چهار نفر پرس شده به عقب بیایند و یکی از آنها با خوش خلقی به راننده متلک می انداخت که: وای اومدیم عقب جا خیلی زیاد شد دوست داشتی یکی دیگه هم سوار کن!
تا گرگان پشت شال گردنم می خندیدم از دیالوگهای که بین راننده و مسافران رد وبدل می شد.
راننده نیز مرا صبح دیده بود و مدام می پرسید که تا خود زیارت پیاده رفتی ؟ معلوم بود احساس خوبی دارد که کسی برای دیدن روستای او اینقدر به خودش زحمت داده ..مسیر در بازگشت نیز زیبا بود ... زرد ها و قرمزها ..
یکی از مسافرها جوانی بود که هنوز زن نگرفته بود و راننده عقیده داشت که سنش خیلی بالا رفته و اندر مزایای ازدواج صحبت های بامزه ای می کرد اصرار داشت که ازدواج برکت می دهد به زندگی و دختر نباید دانشگاه برود چون آخرش باید "بچه گله دری" کند و جوان شوخ طبع می گفت که حاضر است خودش "بچه گله دری" کند و همسرش درس بخواند...
راننده از دست پسرش می نالید که از وقتی عاشق شده 18 تا تجدید آورده و از پسر مسافر پرسید: تو که درس خونی چند تا تجدید آوردی؟ و اونم با افتخار گفت: 13 تا و راننده وحشتزده که: تو هم مگه عاشق شدی؟
شب به خانه گرم و قرمزو زیبای دوستم رسیدم و عجب خواب دلچسبی بود جلوی شومینه آن شب....

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...