۱۷ دی ۱۳۸۷

شبانه


نصفه شبه و بی خوابی زده به سرم. من اصلا توان زندگی شبانه ندارم. گنجشگ سحرخیزی هستم که با تاریک شدن هوا می ره تو لونه اش. واسه همین من هیچوقت از شب زنده داری با دوستان لذت نبردم و اعصاب اونا هم از خمیازه های من خرد می شه و مهمونای زیادی به یاد دارند که ده شب از خونم بیرونشون کردم.
همه اینا واسه اینه که بگم وقتی نصفه شب از خواب بیدارم میشم احساس تنهایی و غربت خیلی بدی دارم. تحمل اتاق خواب و تختو ندارم. همه جا ساکته و من هیچ کاری ندارم. ذهنم انقدربیدار نیست که بتونم چیزی بخونم یا بنویسم فقط می تونم بی توجه فیلم ببینم و صبر کنم تا زمان بگذره و یا مثل الان یه چیزی بنویسم تا غصه ام کم بشه.

اگه چیزی به نام ضمیر ناخودآگاه جمعی وجود داشته باشد(یونگ رحمه اله علیه) من ترس انسانهای اولیه از شب را در خودم حفظ کردم. یادم می یاد یه افسانه ای خوندم از مردمی که هر غروب وحشتزده به دنبال خورشید می دوند تا زمانی که از شدت خستگی به خواب می رند و صبح دوباره بیدار می شن و زندگی عادی شونو می کنن تا عصری که دوباره دنبال خورشید بدوند تا جلوی رفتنشو بگیرن...
خب خدا را شکر صدای گنجشگا بلند شد....

۴ نظر:

ناشناس گفت...

خانم جان- نصفه شب و بیداری بهترین زمان درست کردن یک شکلات داغ یا فهوه و آوردن اش توی تخت و یک کتاب با حال را توی رگ زدن است!البته تا دوصفحه رو که بخونی چشمهات چنان سنگین میشه که دوباره غش میکنی..ولی از اینها گذشته مگه دوست تلفنی درددل شبانه نداری؟

ناشناس گفت...

عزیزم شوهر که که نصف شب هم که از خواب میپری کاری واسه انجام دادن داشته باشی
دوای هر درد شوهر

ناشناس گفت...

آخ منم این دردو کشیدم ...

از همه بدترش اینه که هی باید غلط بزنی و ...

ناشناس گفت...

دوباره بي خوابي به سرت زد بيا پيش خودم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...