۱۴ اسفند ۱۳۸۷

کیش - صبح روز اول


صبح با استرس همیشگی قبل ازسفرازخواب بیدار شدم ومدام باخودم تکرار میکردم این استرس نیست هیجان است. یه باردر یک مقاله دیدم بالاترین استرس ترس از مرگ بود بعد اضطراب از سخنرانی و بعد از آن استرس سفر!
ظرفها را شستم و آشغالهای را برداشتم وبا کوله لپ تاپ به راه افتادم. در فرودگاه میزبانم را برای اولین بار دیدم. نویسنده وبلاگ بد آموزی که برخلاف اسم وبلاگش دختری مودب و تپل با صورتی گرد وصدایی کودکانه بود!
در هواپیما مثل همیشه کنار پنجره در رویای ابرها غرق شدم. هیچوقت هیچوقت برایم تجربه پرواز تکراری نخواهد شد و دست ازنگاه کردن به ابرها بر نخواهم داشت. من نمی توانم این عنصر تصادف را که باعث می شود ابرها از ابتدا تا انتهای خلقت دوبار شبیه به هم نباشند را درک کنم ..چطور چنین چیزی ممکن است هر لحظه تازگی و تفاوت؟
به کیش که رسیدیم گردنم کج شده بود. ازبالا به این تکه خشکی بیضی شکل نگاه می کردم بر خلاف درونش خیلی خشک و بی روح بود. مثل همیش در فرودگاه همان بوی خنک ودلپذیری می آید که بقول دختر خاله انگار تو خارجیم
برایمان اتاق دو تخته ای در هتل پارسیان رزرو شده بود که هتلی با درختان نخل بود و نزدیک به دریا و بازار. باید منتظر می ماندیم تا اتاق حاضر شود و تا ان موقع رفتیم رستوران برای نهار و تا اخر سفر میز کنار پنجره پشت درختان نخل مال ما شد.
من و دخترک برای رو کم کنی از همدیگر غذای هندی سفارش دادیم. مرغ و ماهی کاری و مدام برای همدیگر چسی در کردیم که توانایی مان در خوردن غذای تند چنین وچنان است
بنده که از همان قاشق اول تا فیهاخالدونم سوخت و در ادامه فقط برنج و آب می خوردم اما دخترک که چشمانش پر از اشک شده مدام می گفت این اشک اصلا ربطی به تندی غذا ندارد و اصرار داشت که چیزی درگلویش پریده ...حالا
اتاق را که تحویل گرفتیم خیلی غمگین شدیم. ما در آنجا با یک تخت دو نفره پشت یک پرده و دو تخت تکی مواجه شدیم و هر دو تا آخر سفر به راههای برای پر کردن تختهای دیگر فکر می کردیم که هیچ نتیجه ای در بر نداشت و چه فرصتها که از دست رفت...
ولی اتاق به شدت خوش منظره بود با مبلها وپرده های قرمز و درختان نخل در پشت پنجره و آن بوی خوشایند دریا که تمامی غمها را می زداید.

۵ نظر:

ناشناس گفت...

نويسنده اون مقاله خودت نبودي؟ :)

ناشناس گفت...

من اگه تو رو نمی شناختم مطمئن می شدم که کج شدن گردنت به خاطر دیدن ابرها بوده. ولی متاسفانه تو رو می شناسم که یک هم صحبت خوب، به خصوص آدم تازه می تونه برات جالب باشه. حالا راستشو بگو...داشتی ابرها را نگا می کردی یا از اون به اصطلاح دخترک در می رفتی یا چی؟ :)
نرگس

ناشناس گفت...

چه همه خوش آیند بود این پست. انگار مرا هم با خودت برده بودی سفر...

ناشناس گفت...

سلام. همیشه بهتون سر می زنم. اگه براتون نظر نمی ذارم دلیل اصلیش اینه که بیشتر اوقات صفحه ی نظرات رو بعداز کلی معطلی باز نمی کنه.
منم عاشق سفرم. و زیاد هم سفر میرم. و همیشه هم با تخت های خالی مواجه می شیم.و با دوستام تصمیم می گیریم پرش کنیم. ولی تا آخر سفر خالی می مونه! خوش حال می شم سنندج بیایید.

ناشناس گفت...

delam mosaferat khaaaaaaaaaaaaast.
dafe sg manam bebar :p bashe?:D

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...