ترکیه بودم استانبول. نامی پر از داستان و تخیل، قسطنطنیه باشکوه، پایتخت رم شرقی، بیزانس ... میخواستم تمام مسجدهای این شهر هزارمسجدو ببینم. مسجدهای که شاید قبلن کلیسا بودن و قبل از اون پرستگاههای میترائی مهرپرستان. ورودی ها گران بودند و من کم پول، با احتیاط خرج می کردم ...
از جلوی گاری هائی پر از هلوهایی درشت رد شدم. در عمرم با سابقه خانوادگی باغداری چنین هلوهایی ندیده بودم. قیمت کردم، گران بودند ومی ترسیدم آن مسجدی که گنبدش در انتهای کوچه دیده می شد ورودیه داشته باشد. هلوها قرمز و صورتی، کم از سیب گناه آلود بهشتی نداشتند....به سختی دل کندم و پایین رفتم. در انتهای کوچه باریک و پیچ دار مسجدی صورتی زیبائی را پیدا کردم که هیچ موجودی غیر از من در اطرافش نبود. دو طرف درِ مسجد سکو بود و پرده خوش رنگی در چوبی را پیدا وپنهان می کرد. روی یکی از سکوها یه هلو بود، بزرگ با قطرات آبی که روش می درخشیدند...
هلو را برداشتم، به داخل رفتم، کف مسجد دراز کشیدم و زیر گنبد صورتی، هلوی خنک را تا آخرین ذره خوردم...
۲۷ اسفند ۱۳۸۷
یک هلو هزار هلو
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
تولدم مبارک
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
۱۳ نظر:
واااااااای گیس طلا جون، تجربه ی مسجد دیدن در استانبول به طرز غریبی با تجربه ی پر از هیاهوی نگهبانان حجاب در مساجد تاریخی ایران متفاوته!راستش برای من هم کشف مساجد توی کوچه پس کوچه های استانبول، تجربه ی غریب منحصر به فردی بود!
Ino dige shokhi mikoni na??? Gistelaaaaaaa?? Yani hata nashostish dobareeeeeee??
نوش جان....
می گن ادم یه بار شانس بهش رو می آره
salaam,
che zibaa! migam to ro khoda ayame eyd ham benevisin...midunin che be sare maa haa in taraf e donya miyad tou in ayam ke hichkas on nist va hichkas neminevise? be khosous age mo'tad be neveshtehaaye kasi hamshode bashi ;)
من هم عین خودتم...گیس طلا اما مو سیاه...
اين واقعي بود؟ يعني خاطره بود يا مثلا يك قصه؟ كاريت نداشتن اون وقت؟ يعني چه ميدونم سختگيريهاي مرسوم اينجا...
perfect!
وای خدا... :)
راستی...عنوانت من رو برد لا به لای ورق های اون کتاب داستان دوست داشتنی مفقود شده...
چه خوب ولی کسی اونجا به ما هلو نداد شاید چون ما دونفر بودیم دیدن خرجش زیاده به هر حال نوش جانت خیلی خاطره خوشگلی بود مثل هلو
گیس طلایین دیگه!! کاریش نمیشه کرد.
وای چه هلوی زیبایی .
به عمرم همچین هلویی نخوردم.
ارسال یک نظر