تابستان بود. در شهر عزیز سنندج . خسته وتشنه به دکه کوچک و باریک آب میوه فروشی وارد شدم. فقط به اندازه یک نیمکت جا داشت. روی آن نشستم و بعد از سفارش شیرموز سرم را به دیوار تکیه دادم.
پیرمرد یک سیب کوچک قرمز رنگ را با چاقو باریکی نصف کرد و بدون کلام روی میزم گذاشت.
بعد به دنبال درست کردن شیر موز رفت...
۷ نظر:
چقد مهربووووون!
شما کلا میوه های خوب خوب می خوری! این سیب و اون هلو!
آخییییییییی :)
او شاید اولین آدمی باشد که به حوایش سیب می دهد.
جوری توسیف کردی که واقعا شیرینی سیب یا اون هلوهه تو ترکیه رو زیر دندون هام حس کردم. مرسی گیس طلا
سلام. سخت نیست درک خسته گی های دگران. سخت ترش شهامت مهربانی کردن است.امیدوارم همه ی اگرنه همه ی خاطراتت از سنندج خوب نیست . لا اقل فقط خاطرات خوب را به خاطر بیاوری.
دلنشین بود.
ارسال یک نظر