۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

خدا برما ببخشایدش

علاقه من به سینمای بنی اعتماد داستانی قدیمی است که ازنرگس شروع شد. در سینمای فکسنی یک شهر دورافتاده که فقط سربازها به آن می رفتند . فیلم را دیدم. وقتی از سالن بیرون می امدیم دوستم سعی می کرد با لحنی شادی که به خود می گیرد بغض ناشی از مرگ فروغ را بپوشاند به شوخی می گفت: ای کاش منهم یک دزد بودم
و من با آن کفشهای پشت در حجله، به بلوز خون آلودی که فریما فرجامی در آغوش می کشید و گریه می کرد، به چادری که نرگس از سر برداشت تا زندگی در آن خانه فقیرانه را آغاز کند به جورابهای بلند وسفیدش فکرمیکردم.
این داستان باروسری آبی ادامه داشت. این بار دانشجوی سینما بودم و سرکلاس ساعتها فراوان بحث و جدل کردیم. دویدن روسری آبی به دنبال خواهرش،النگوی های طلایش و پاهای برهنه اش در کنار کفشهای مردش
در بانوی اردیبهشت گمان کردیم که مینو فرشچی زیبا و بلند ،خود رخشان است.
زیر پوست شهر که در سینما شوک زده فکر می کردم که چطور این همه داستان این همه شخصیت در کنار هم درست دقیق زیبا
و گلاب آدینه با ان درخت نازک حیاط کوچکش ، با آن حرصی که زیر باران لباس می شست، با آن مو شانه زدنش روی بخاری و آن لحنی که به پسرش، فروتن می گفت : که اگه تو نباشی می خوام خونه هم نباشه
چقدر اشک ریختم.
دیشب زمانی که از در وارد شد،از او دور شدم. ترسیدم که جلوی آن همه مهمان در آغوشش بگیرم. تا مدتها از دور نگاهش می کردم ونگران که مبادا رفتاری داشته باشد که تصورش را در ذهنم بشکند. اتفاقی که فراوان می افتد.
اما چقدر خوب بود که این رخشان بود.
زنی زیبا .عجیب زیبا بود. با موهایی که کاملا پسرانه که همچون دسته گلی جلوی سرش سپید شده بود. همه در اطرافش حلقه زده بودند و احتیاط او در تقسیم نگاهایش ودلجوئی اش از فیلمها،روایتهای جذابش از ماجراهای ساخت. طنز ظریفی داشت که همه مهمانها را بخنده می انداخت.
اینقدر با تصورم یکی بود که در کنارش نشستم و به پرسشهایش پاسخ دادم. به یاد داشت که داور فیلم قبلی ام بوده و حالا سراغ از فیلم بعدی ام می گرفت. برایش از مقاله ای گفتم که درباره فیلمهایش نوشتم و زیر چاپ است و...
مهمانی به مناسبت نمایش اولین فیلم یک کارگردان در انتهای شب بود. فیلم ساعت دو صبح تمام شد و او بدون هیچ نشانی از خستگی و خوابالودگی با دقت تمام برای کارگردان نکاتی که به نظرش لازم می رسید را گفت و رفت. دلم نمی آمد دستانش را رها کنم.
بانویی بود کامل و تمام

۱۰ نظر:

شهرزاد گفت...

خوشبحالتون که همچین مهمون عزیزی داشتید البته که شما حتما خودتون هم در حد و اندازه مهمونتون عزیزو مهم هستید

اغلن گفت...

خوش‌به‌حال شما و مهمان‌تان!
خواستم بگويم من نيز كارهاي بني‌اعتماد را دوست دارم.

fafa گفت...

خوشا به سعادتت...

موفق باشي.

لاکو گفت...

منم دوست داشته م تو کار فیلم باشم یا چیزای مربوط بهش...یعنی الان بیشتر دوست دارم..اما موقعیتش دیگه نیست ...گاهی وقتی آدم می فهمه چی کار باید بکنه که دیگه دیر شده....
بعدشم این فیلم نرگس رو تعریفشو خیلی شنیدم..اما ندیدمش هنوز....

پرند گفت...

همین که انقدر قشنگ و دوست داشتنی نوشتین از یه آدم دوس داشتنی نازنین ، دیگر آدم حرف و نظرش نمی آید مگر تشکر از شراکت دادن ما .
بازم پیش بیاد براتون ایشالله
حالا فک کن 10 سال دیگه یه گیس طلای دیگه ای بیاد در مورد بنی گیس طلا ( صاحب این وبلاگ ) و دیدنش از خودش ذوق و شوق بپراکنه و ما هم بخونیم و ...
هی ی ی ی ی روزگاااااااااار !

زن معمولی گفت...

تعریفه بی حسادت!این کار از کمتر کسی بر میاد، میدونستی!

kimia گفت...

man movafegh va khoshhal az in postam

ناشناس گفت...

I have seen "khoon bazi".Story about new generation,middel class in Iran with drugs problem.
She is realy great.

Brief Encounter گفت...

سلام
ازلحاظ خيابون بهار و همسايگی :ي

شقایق گفت...

واي واي گيس طلا!
من بچه بودم نرگس رو ديدم. اون صحنه ي ورود نرگس با اون جوراباي سفيد تو ذهنم زنده ي زندس هنوز بعد اين همه سال...چه حس عجيبي بود!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...