۲۷ مرداد ۱۳۸۸

عصر روز اول:



مردم بابت باران به شدت غمگین بودند. باران شالیزار را خراب می کند. خبر دار شدیم که باید تمامی خریدها را همین جا انجام بدهیم و از آنجا که من جزو گروه شام بودم، برای در صف خرید نان ایستادم. خانمها به لباس کیسه آشغالی من لبخند می زدند و من آدرس می پرسیدم و همه مهربان اطلاعات می دادند که یکی از آنها هراسان به من گفت : دوستاتون خانم...
منم که حیفم می اومد صف را رها کنم که نوبتم شده بود توجهی به نگرانی آنها نکردم.
مدتی بعد من پیروز با ده تا نون گرد و داغ از نانوایی بیرون امدم و ماشین گشت ارشاد را دیدم که دخترها را داشت می برد!
فقط پسر ها و سارا باقی مانده بودند. بامزه که وقتی داشتند سارا را می بردند فردین به مامور گفت که سارا نابیناست. مرد جا خورده و به آرومی پرسید: ناشنوا هم هستند؟ فردین گفت: نه ...مرد هم با صدای بلند سر سارا داد زد: خانم حجابتو درست کن واگرنه تو را هم می بریم!!!
در زیر باران به ایستگاه ماشینهای لفور رفتیم در حالی که قطرات آب از همه جایمان می چکید منتظر سرنوشت دوستان دستگیر شده بودیم. فردین شوخی می کرد که : طفلک ماموره خبر نداره چه اشتباهی کرده .. طیبه داره الان اتوش می کنه
حقیقت این است که این لیدر ما طیبه، دبیری میانسال و تپل، توانایی حیرت انگیزی در مجاب کردن مردم دارد. لبخندهایی غیر قابل مقاومت او و صدای ملایمش که هیچ چیز نمی تواند آرامش آن را به هم بزند. همه را وادار به حرف شنویی می کند.
در زیر سایبان ایستگاه چای داغ فلاسکهایمان را خوردیم و راننده ها را گوز پیچ کردیم درباره مسیر تا ماشین گشت ارشاد رسید و بچه ها را پیاده کرد. مامور با رفتاری کاملا متفاوت به سراغ ما آمد و اصرار داشت که نگران ماست که چرا مرد نامحرم با خودمان آورده ایم که اگر در دره بیفتیم نمی تواند بغلمان کند! و اصرار داشت که او چون پلیس است می تواند طیبه را بغل کند ! بعد نظرش عوض شد که می تواند کولش کند! بعد دید دارد خیلی دری وری می گوید یک تعظیم غرا جلوی طیبه کرد و رفت...
حالا دیگه سوژه اومده بود دست فردین که تا آخر سفر درباره کول کردن طیبه و دیسک کمر مامور داستان سر هم کند...
سرانجام دو راننده مهربان ما را سوار کردند و به میل خودشان بهترین مسیر را انتخاب کردند. مدت کوتاهی در جاده های خیس و باران خورده شمالی رفتیم تا به روستای نفت چال رسیدیم. راننده خودش ما را به زن متولی حسینیه آنجا سپرد و زن مهربان در را باز کرد که شب را در آنجا بگذاریم.بامزه وجود یک سقانفار در حیاط همان حسینیه بود.
طبعا بعد از گذاشتن کوله ام زدم بیرون. روستا حقیقی بود و تمیز با ایوانهای که گلدان درآن بود و دیوارهای با گِل سفید پوشانده شده. بوی دود و پهن هم که بود و من از کنار دیوارها پونه می چیدم.
در قبرستان ده چنان هوا مه الود شده بود که آدم دلش می خواست همانجا بمیرد. برای شام از تنها مغازه کوچک ده پنیر خریدم و مردم مهربانی هم شیر و ماست دادند.
خیار و گوجه ها را شستیم و خرد کردیم و به همراه پنیر و پونه و ماست با نانهای تازه شام محشری شد. کیسه خوابها را آماده کردیم و در زیر سایه عکسهای شهدا و روحانی معروفشان به خواب رفتیم بی آنکه بدانیم آن شب تا صبح کسی خواب به چشمانش نخواهد رفت!

منبع عکس: سایت راه آهن

۱۸ نظر:

کیقبا د گفت...

جای ما خالی در آن قبرستان و آن هوای مه آلود ...

لي لي گفت...

من عاشق سفرنامه هاي پر از احساس تو هستم.

شروین گفت...

نفت چال من!
خوشا به سعادتت دختر جان!
اونجا قطعاً خود خود بهشته!
چه روزی خوبی برام ساختی با این سفرنامچه!
شادیت پیوسته باشه!

حوا گفت...

دیدم خیلی راجع به پل ورسک با احساس نوشتی گفتم از این به بعد با پل مشهور ایران به نام پل جانبازان رشت هم آشنابشی .
http://sakhteman.files.wordpress.com/2009/01/303fmnl.jpg

حوا گفت...

این پل با 50 سانتی متر اختلاف سطح هرگز به هم نمیرسه. حالا رضا بره بوق بزنه .

سنــدباد گفت...

ای جاااااااانم
جدا از خوشحالی بابت بازگشت پیروزمندانه ی آبجی گیس طلا و سفرنامه های جیگر طلاشون ، باید عرض کنم :
این طیبه خانوم شمام زیارت واجب شدنا
اگه تونستین برامون بنویسین که به مأموره چی گفتن که آخرش دیکس کمر گرفت !
نفس منی !
دیگه آرزوی م ر د ن نکنیا ! خودم می کشمت ....... خداییش اون جمله ی قبرستان مه آلود خدا بود ها ... آدم حق داره گاهی از این حرفا بزنه
منتظر بقیه شیم
بوس فراوان

آرام گفت...

جای ما سبز همشهری ... هیچ می دونی با نوشتن جز به جز سفر نامه ت چه حس خوبی رو بهمون منتقل می کنی ؟؟؟؟ تو خودت یه پا انرژی مثبتی . والله ...

کاوه گفت...

داد زدن مامور سر سارا با حال بود.

رها گفت...

تو رو خدا من رو این دفعه با خودت ببر!
بابا من دلم رفت از بس این سفرنامه‌های تو رو خوندم و کیف کردم و حسرت کشیدم

Mehdi گفت...

حقیقتا این سفرهات و آدم هاش آدم را به حسرت میندازه

این مو ری ک س گفت...

چه سفرنامه جالبی...

Mostafa گفت...

من وقتی بزرگ شدم خیلی پولدار می‌شم و به گیس‌طلا خیلی پول زیاد می‌دم که همه‌اش بره مسافرت تا بعدش بیاد سفرنامه بنویسه.
امّا نه، خیلی پول زیاد نمی‌دم، چون ممکنه اون جوری خیلی شیک سفر کنه و سفرنامه‌اش خوب نشه. این قدری می‌دم که بتونه زیاد بره مسافرت...

ناشناس گفت...

تنهایی غروب جنگل

ناشناس گفت...

دل تنگ بوی جنگلم

ناشناس گفت...

دل تنگ بوی جنگلم

ناشناس گفت...

خیلی نامردی که اینجای سفرنامه قطعش کردی! سفرنامه هات رو می جوم و قورت میدم و حسرت می کشم! همیشه خوش باشی.

رويا گفت...

سلام گيس طلا.
چقد وسوسه كننده و خواستني بود اين تصاويري كه ترسيم كردي تو ...

ارماییل گفت...

روزهای بسیار در مه غلیظ گیلان پیچیده میشوم. و همین دعای تو را قطعا بلند میگویم.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...