با خوردن شیر داغی که زن مهربان خادم حسینیه آورده بود روز را آغاز کردیم. زن به شدت بابت برخورد دیشب ناراحت بود و از دست آنان شاکی. متاسف بود که چرا شب ما را به خانه خودش نبرده بوده است.
مسیر را پرسیدیم و به راه افتادیم. هوا ابری بود اما نه بارانی. از همان ابتدا مناظر زیبا در پیچ جاده منتظر ما بود. رودخانه منتهی به سد کجور و کوههای پیچیده در ابرهای تکه تکه...
پیاده روی آغاز شد. گفتگوهای دونفره و شوخی ها و موسیقی و آواز خواندن و انتظار هیجانزده شدن پشت هر پیچ فیلمبرداری ها و عکاسی ها . فردین یک بوق به کمرش وصل کرده بود و در تمام طول سفر در حال آموزش آن بود
دو بوق = حرکت
یک بوق= غذا
سه بوق= کجایید عقبی ها
پنج بوق= کجایید جلوی یها
و ندیدم در طول سفر کسی به بوق های فردین غیر از خنده عکس العمل دیگری نشان دهد.
گله های که از روبرو می امدند. خوردنی هایی که قاپیده میشد و دست انداختن آرزوی تازه کار که مدام کوله اش را فردین حمل می کرد.
موتور سوارانی که به نظر می رسید برای دیدن ما در نورِ روز فرستاده شده بودند و شرمندگی شان ...
و صبحانه ای که در پیچ جاده در کنار گاوهای در حال چرا خوردیم.
به رودخانه که عرضش زیاد شده بود و زیر نور خورشید می درخشید که رسیدیم جیغمان درآمد. سارا با آن صدای نازک و ظریفش می خواند و من از چاله های آب دورش می کردم. فردین مطابق معمول همه سفرها چوبدستی میساخت که بدون آنها راهپمایی ممکن نبود.
و راه امام زاده گزو که آنقدر ادرس مختلف شنیدیم که ترجیح دادیم با ماشین برویم. خوشبختانه فقط یه ماشین پیدا شد. نیمی سوار شدند و نیم بقیه کوله هایشان را در آن انداختند و حقیقتا بدون کوله، رنگ درختان سبزتر بود
حالا دیگر حالی می کردیم با موزیک موبایل ها و بارانی که آغاز شده بود و سرِ باز ایستادن نداشت. پانچو طاهره مرا نجات داد که کیسه آشغالیم را در کوله جا گذاشته بودم...انقدر زیر باران راه رفتیم تا ماشینی که بچه ها را رسانده بود برای بردن ما بازگشت. درست زمانی که دیگر ساعتها بود راه رفته بودیم و جانمان در آمده بود، گویا حوالی 12 کیلومتر راه رفته بودیم.
در مسیر رفت راننده از مشکلاتشان می گفت، اجبارشان به تخلیه روستاها به خاطر سد، تعطیل شدن معادن آن اطراف و بی کار شدن مردم، جنگلی که جز زیبایی هیچ سودی برایشان ندارد و...طیبه همچنان در دفاع از جنگل ، حفظ آن و عدم شکار می گفت که چندان تاثیری روی راننده نداشت که پر قرقاول و کبک و کبوتری که شکار کرده بود به در و دیوار ماشینش زده بود اما باعث نا امیدی طیبه که نمی شد!
در مه شدید به امامزاده رسیدیم. ساختمانی ساده و سبز و اتاقکهای چوبی برای اجاره به زوار
دو اتاق تمیزترش را انتخاب کردیم و جارو زدیم و پتو گرفتیم پریموس ها را روشن کردیم و بقیه بچه ها هم رسیدند. گروه نهار به دنبال آماده کردن آن رفتند و من پاهای خسته ام را شستم و زیر پتوی گرم از خستگی یک روز پیاده روی بیهوش شدم در حالی که در چهارچوب پنجره اتاقِ چوبی، منظره درخت بزرگی را می دیدم که انتهای شاخه هایش در مه گم شده بود و صدای قل قل کتری لالائی بود بس دلنواز.
۲۹ مرداد ۱۳۸۸
صبح روز دوم:
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
تولدم مبارک
۱۲ نظر:
fek kardam age in nazdik bodan be vagheyat zendegi mokhatab(khodam)va pooyaiee neveshtatoon ba jozeeiat o sakht zabani porosti tarkib mishod shoma hamash dar hale neveshtan boodin o man dar hale khondan.p
چه خوب است که اینهمه سفر میروی و برای ما تعریف میکنی و بعدن ما دلمان نمیسوز از بس خوب تعریف میکنی گیسو طلا .. جای مارا خالی کن
اونجا كه گفتي درختا بدون كوله سبزترن باحال بود D:
بعدشم منم ميخوام :( حسابــي خوش گذشته هااا ، نه ؟؟؟ D:
مطمئنم که کلی حال داد بهتون.
چون من و دوستام بار ها مسیر لفور تا آلاشت رو پیاده و از تو دل جنگلا طی کردیم و هر بار هم لذت ردیم.
شب اول معمولا تو گزو می خوابیدم و شب دوم تو معدن کارسنگ تا برسیم به لرزنه. از اونجام میرفتیم آلاشت.
انشالله همیشه خوش باشین
من رفتم این جا رو
آبشار گزو
فوق العاده است
بهشت نباید چیزی کم داشته باشه از این جا
با اينكه اون سد از سال ها پيش باعث دردسر مردم اون منطقه شده و خيلي از روستاها و زمين هاي كشاورزي رو نابود كرده با اين وجود اونا به كار خودشون ادامه دادن و اونو ساختن! من كه از اولش فكر مي كردم حتما يه راه بهتري هم بايد باشه كه اين همه هزينه براي احداث يه سد ايجاد نشه! اما انگار دولتي ها اينطور فكر نمي كردن!اين موضوع مربوط به دوره رفسنجانيه! باورتون مي شه! اما با همه اينها شنيدم جاي خوبي شده اون دور و برها!
دلمو آب كردي! خدا دلتو آب نكنه!
زیارت قبول ای زایران رود و جنگل و کوه و باران و مه ...
و ایضا" امامزاده ...
خوش حالم كه سفر خوب با دوستاي خوب داشتي و ممنون از اينكه واسه ما سفرنامه مي نويسي و ما رو هم شريك مي كني. اميدوارم موقعيت هاي سفرهاي خوب و خوب تر پيش بياد
ادامه بده.منتظر روز بعدی شم
salam in roodkhane va abshar kojast? adrese daghigh. man ham ashegh tabiat hastam. biam iran hatman bayad inja ro beram cheghadr ghashnge. lotfan bishtar aks bzarid. mamnoon. Helen zagros1010@yahoo.dk
سلام.
حس می کنم چه خوشی زیر پوستتون می دوه. دور شدن از این همه جدال سیاسی و اقتصادی.
ولی چرا گیس طلا سنندج نمیاید؟اگه خاطرات خوبی از سنندج و کردستان دارید دوست داریم یک بار هم با دوستاتون بریم کوهای کردستان رو بگردیم. این طرفعا هیچ بسیجی هم پیدا نمی شه. هر طوری هم دلتون می تونید خوش باشید.
این یک دعوت رسمیه!
به دوستاتون سلام برسونید
خدا قوت
سلام شیا
گیس طلا چهار سال از بهترین سالهای عمرشو تو سنندج گذرونده . گیس طلا انقدر خاطره از وجب به وجب خیابانهای این شهر عزیز داره که فقط همین نوشتن اسمشون دلشو می لرزونه
مگه می شه کردستان را دوست نداشت. این همه شهر رفتم رنگ اسمون سنندج را هیچ شهری نداشته
فقط یه دلیل داره نیومدنم
یک دوست عزیزم شیدا..چند سالی است که از دستش دادم و می ترسم به شهرش بیایم همین
بایدزمان بگذرد که من بتوانم دوباره در خیابان فردوسی قدم بزنم و یاد شیدا آزارم ندهد
،
ولی می آیم
ارسال یک نظر