۳۰ مرداد ۱۳۸۸

عصر روز دوم:



برای نهار بیدارم کردند. با همان پتو به سر سفره رفتم و نهار که مخلوطی از کنسروهای مختلف بود را تا خرخره خوردیم.یک گروه بسیجی نوجوانانی را برای آموزش به آنجا آورده بودند و ما نگران بودیم که دوباره به ما گیر بدهند. مسئول اتاقکها که بازیگر فیلم "ناف" محمد شیروانی از کار درآمد خیالمان را راحت کرد که تصمیم گیرنده خود اوست. دوباره به اتاقک برگشتم و به گفتگوهای بامزه اتاق بغلی که با لهجه شدید مشهدی بود گوش دادم و با مختار در باره فیلم و سینما حرف می زدم که طاهره صدایمان کرد.


بیرون آمدیم مه اندکی کمتر شده بود و به دنبال صدای بچه ها وارد جنگل شدم. فردین هایپراکتیو در حال شکستن هیزم برای بخاری های اتاق بود و درخت عجیب که جای ضربه های تبر بر تنش قرمز رنگ می شد. مختار به دنبال ضبط صدای محیط با دوربینش بود و طاهره و آرزو فردین را با هر ضربه تشویق می کردند. فردین اصرار داشت که در این سفر یتیم است و هیچ انگیزه ای برای تبر زدن ندارد بعد معلوم شد منظورش این است که نامزده ندارد!(گویا با طاهره و مختار حسودی میکرد) و همه برای تجدید روحیه اش قول دادند که نامزدش شوند و او کنده را از وسط دونیم کرد!
من صدای رودخانه می شنیدم ولی آن را نمی دیدم. به سمت صدا به راه افتادم و با حیرت تمام در پیچ جاده آبشارهای کوچ و زیبا یی را دیدم که در زیر انبوه تمشکها به هم می رسیدند و آن رودخانه ناپیدا را موجب میشدند.
در راه جنگی ایستاده بودم در تنهایی مطلق با درختانی سر به فلک کشیده... حسی غریب بود، احساسی از توقف زمان داشتم. سر بالا کرده بودم و به نوک درختان مه پوش خیره شده بودم و تصورم از زمان و مکان را از دست دادم...زمان دو نیمه شده بود.زندگی من قبل این جاده و بعد از آن..و زمان میگذشت...
با تاریکی هوا به کلبه برگشتم. نوبت شام ما بود اما فردین مخ یک گروه بسیجی که از تهران با دیگ و قابلمه به آنجا آمده بودند را اساسی زد و آنان شام گروه ما را هم تامین کردند! حالا بحث بود که حلال است یا حرام ..وقتی طاهره که آب خنک خورده، فتوا داد که حلال است در ثانیه ای مرغ و پلو نا پدید شد!

شب شادی بود با اداهای فردین که در حال اجرای خواستگاری یک پسر کره ای از یک دختر کره ای است و صدایهای خنده دار و خشنی از خود در می آورد سر مختار که توسط شیروانی دستشویی شکست و انواع درمانهای مضحک که ارائه شد به شرح زیربود:
کپسول انتی بیوتیک را روی زخم باز کنیم
تخم مرغ و زردچوبه بمالیم
خاکستر بمالیم
نفت بریزیم

بخاری های بزرگ را با هیزمهای فردین روشن کردیم و فانوسهایی نفتی که تمام شب می سوختند. مشهدی اتاق بغلی ماجرای چشم خوردنش را برای صدمین بار تعریف می کند:
همی گفت نگا او مشهدی چقد چوب جمع کرده...اری...همی گفت لغزیدم...
خاموشی زدند و همه به درون کیسه خوابها رفتند.حالا جوانان آن یکی اتاق ادای خرناس مضحک مختار را در می آورند و نور شب که از بین چوبهای اتاقک به درون می تابد و به تدریج سکوت و شب و تاریکی و خواب ...

۳ نظر:

omid گفت...

salam
aval shodam :)

کیقبا د گفت...

چه عکس زیبایی ...
هوای مه آلود و جنگل و کلبه مه گرفته ...
شاید که حکایتی است از گرفتگی دلهامان ...
صدامان ...
روح و روانمان ...

homework گفت...

همیشه در آرزوی چنین سفری بودم. ممنون که ما را با خواندن این پستها در سفر همراه می کنید.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...