۲۳ آبان ۱۳۸۸

فریدون شهر

در راه فریدون شهر سومین ماشین عروس را دیدم و هیچ روز عیدی نتوانستیم پیدا کنیم برای این همه عروسی و دلیل علمی بیتا این بود که "آخه شب جمعه است" و همه در سکوتی مودبانه این جمله او را نشنیده گرفتیم!
در مسیر پمپ بنزین فردین برروی زمینها شخم خورده با خودش خلوت کرده بود و اخرین شعاع نور خورشید چنین منظره ای ایجاد کرده بود.


قسمت خنده دار در ماشین ما طیبه بود. طیبه بر این گمان بوده که این سفر در این فصل طرفدار زیادی نخواهد داشت به همین دلیل به تعداد اندکی از بچه ها تماس گرفته که اتفاقا همه جواب مثبت دادند و حالا که سفر داشت حسابی خوش می گذشت دچار عذاب وجدان شده بود که چرا به دیگران اطلاع نداده . حالا تا اینجاش مسئله ای نبود چون بهش قول می دادیم که به بقیه نگیم اما قسمت خنده دار این بود که به تمامی انها زنگ می زد ومی گفت که ما رفتیم سفر و شما رانبردیم! تازه می گفت بعدا براتون دلیلش را توضیح می دم و هرچقدر براش توضیح می دم که نام این عمل کو ن سوزی است و باید حالا اونا تو تشت اب یخ بشینن می گفت وای نگو دلم یه طوری می شه
یعنی با هر تلفنش من دو ساعت می خندیدم

در تاریکی شب به فریدون شهر رسیدیم

و به خانه رامین اینا رفتیم. و تازه یک شب پر از خنده آغاز شد

طیبه هفت هزار تومن به گروه شام می دهد تا به خرید بروند. آنان که رضا و فردین و مهدی هستند، هفت تومن را وسط گذاشته اند و دور ان روضه خوانی و عزاداری می کنند تا پول بیشتری جمع کنند که بشود شامی تهیه کرد.
مهدی دست گذاشته کنار گوشش می خواند: بچه های سه ساله خوابیده بودن شکماشون صدا می داد و می گفتند: دیدی با هفت تومن سیر نشدیم...رضا جواب می داد:طیبه پولو گذاشت جلوم گفت برادر...فردین می خواند: هرکی می تونه با7 تومن به 15 نفر شام بده بگه...مهدی گفت: من چه می دونستم فریدون شهر از این خبرا هاست ...
رضا: امروز کباب خوردیم تا یک هفته از غذا خبری نیست

بقیه هم ادای گریه در می اوردند.
مهدی گفت : وای.... همه بچه گریه کردند مهدی گفت :خفه شاید خنده دار بود

در هنگام سفره جمع کردن مهدی با لهجه ای بامزه در نقش یک پیشخدمت پرور برای فردین را بازی می کند:من نوکر توم، نوکر رفیقات که نیستم هر شب می یان لات بازی(بعد با لگد به دور سفره ای ها می زند ) خب پاشید برید خانه تان دیگه !
فردین راننده تریلی شده و با تسبیحی در دست سر دو زانو نشسته به دو شیوه "کرکسی!" و" لاشخوری!" راه می رود و به هر کسی رد می شود می گوید: ماچت کنم بترکی؟
و با حرکت با سن و هر دو دستش را بلند می کند و یا علی می گوید

طیبه دستور دارد هرکی می خواد سیگار بکشه بره تو بالکن. مهدی رفت و لرزان از سرما اومده می گه : هرکی می خواهد اخرین سیگار عمرش را بکشه بره تو بالکن

۱۸ نظر:

ارماییل گفت...

فقط خدا میدونه که کسی که بیشتر از بقیه رو میخندونه چقدر تنهاست.

نشستن به روی زمین شخم زده به نظرم آشتی کردن با زمینه . آشتی با انرژی زمین

ناشناس گفت...

چه جمع چیپ و چه شوخی های روستایی ای!
از نقش دانشجوی دکترا دراومدی بازم خودش پیشرفتیه!!!

الهام - روح پرتابل گفت...

از حرف آقای مهدی خنده ام گرفت چون توی این شرایط بودم.
خوش باشین

حواس پرت گفت...

یعنی ما باور کنیم که تو فقط در نقش یک ناظر بیرونی شاهد این همه ماجرا بودی و لاغیر؟!

حواس پرت گفت...

منظورم اینه که خوب به کارای بقیه میخندی! این باید جایی تلافی شده باشه ها!

غروب بنفش سابق گفت...

سلام.
از گوگل ریدر پیداتون کردم. یه چیزی تو این وبلاگ منو یکهو برد به هشت نه سال پیش وقتی هنوز ایران بودم. به نظرم همه چیز آشنا میاد در حالی که نه شما رو میشناسم، نه وبلاگ رو خوندم، نه میدونم خوانسار کدوم طرف هست. اون چیزی که تکرار شده فکر میکنم عشق سفره و عکاسی و در کنار دوستان بودن. در هر صورت خوشحالم که وبلاگ شما رو شناختم. شاد باشید.

ناشناس گفت...

سلام...

یا ایران تو این مدت خیلی عوض شده و من بی خبرم.

یا اینکه نوشتن برگزاری مراسم عزاداری در قالب شوخی در ایران هنوز هزینه دارد.

دلارام گفت...

چه جمع خوب و صمیمی ، کاش من هم چند تا از این دوستا داشتم

بانو مریم گفت...

چه عکسای قششنگی
:)
خوش به حالتون که همچین دوستای پایه ای دارین!

كيقباد گفت...

باز هم خوشحاليم كه خوش حاليد و خوش ميگذره .
اگه نگيم اينو ، ميرزاده خانم !ور ميداره و مينويسه ، چرا همش انتظار دارين بلاگرا از بدبختياشون بگن و وقتي هم از خوشي ها ميگن بهشون انگ بيخيالي و ... ميزنين .
اينه كه هي مدام به شما ميگيم خوشحاليم از خوشي ي شما و چه و چه .
ولي با ديدن عكس برفهاي نشسته بر كوههاي خوانسار و فريدون كنار دلم گرفت .
در شهر شما برف كه هيچ ، بارون درستي هم نيامده هنوز .
و دراگ و بمو نه تنها برف كه هيچ باراني نيز بخود نديده اند . گرچه هنوز زود است و و فصل بارندگي در راه ، ولي آبان ماه دارد خشك تمام ميشود در شهرتان شيراز .

Unknown گفت...

حسودیییی میییکنیییم.

باراکا گفت...

سلام گیس طلا جان
از راهنمائی ممنونم نزدیک ترین مهمانسرای جهانگری به خوانسار تو گلپایگان بود(عکسهاش که خیلی خوشکل بود) و مسول مهمانسرا میگفت تا خوانسار 20 دقیقه راهه درسته؟
چه مسیرها و روستاهای باید توی خوانسار و فریدون شهر بریم؟در مورد گلپایگان هم اطلاعات دارین ؟آیا جاهای که می خواهیم برویم امنیتش مناسبه واسه رفتن من وهمسرم تنها؟یا بهتره هم سفر داشته باشیم؟
معذرت زیادی سوال می پرسم ;)

نسیم صبا گفت...

این آخرش رو آقای سیگاری با حال گفته
خنده ام گرفت
حتما چهره اش هم موقع گفتنش با حال بوده
آپ با حالی بود

یک عدد گارفیلد برنامه نویس گفت...

یعنی واقعا آدم حتی اگه همین الان از مسافرت اومده باشه هم باز با خوندم سفرنامه های تو دلش مسافرت می خواد! انشاء الله هی تند تند بری مسافرت هی ما مسافرت نامه بخونیم تند تند!

SIMIN گفت...

دستهای هدر رفته را
در دستهای تو میگذارم
خشک میشود یا بارور؟
آپم[رضایت]

گیس طلا گفت...

ngolpayegan naraftam bareka
ama hatman ba hamsar. safare bikhatariye

الهام گفت...

« سلام قولا من رب رحیم»



آیا حجاب محدودیت است ؟



[گل]

magan گفت...

وقتی داستان سفرت رو می خوندم به یاد سفر مشابهی که خودم چند سال پیش داشتم افتادم،اتفاق خوشی که دیگه واسم تکرار نشد ، اما هر بار اون روزها رو به یاد می یارم پر از لذت میشم.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...