در برگشت رامین داره واسه گروه اول ماجرای شنای مرا تعریف می کند که من می رسم و می گوید شیرزنی ها اون وقت مهدی خاک بر سر می گه :اره شبیهش شده(به خاطر موهای من که با باد خشک شده و شبیه یال شیر شده)
مهدی از پایین سنگ پرت می کنه طرف بالایی ها داد می زنه: کوه داره ریزش می کنه. فردین می گه: داداش قانون جاذبه شنیدی؟
مسیر برگشت زیباتر شده بود و در ماشین همه سیگار می کشند و من پونه هایی که بیتا چیده بود ..عطرش محشره
گروه ناهار ماکارونی درست می کردن و در این فاصله بحثهای داغی در گروههای مختلف بچه ها شنیده می شه، بعضی موافق و مخالف موسیقی و خوانندگی همای حرف می زنند ، یک گروه دیگه از تناسخ و جهان هولوگرام، این سمت خاطرات روزهای بعد انتخابات و مهدی فیلم بیمارستان بروایه را نشان می دهد و ماجرای پدرش را
نهار که امد همه حمله کردند. لاله نگران بود که مبادا غذا زیاد درست کرده باشه اون وقت این جماعت حتی یک نخ ماکارونی هم باقی نگذاشتند.
بعد از نهار گروه ظرفشویی شروع به کار کردند و پسرها شروع کردن باقیمانده دلستر را خوردن و مست کردن! فکر کن با دلستر!
دیوونه ها لیوانها ی دلستر هلو وتوت فرنگی را به هم می کوبند و اواز می خوانند و هی به تو چه به تو چه می گن
می بینم فردین سر دو پا نشسته ساکت می گم: چته؟می گه :من وقتی مست می کنم دپ می زنم و الان هم دپ زدم ! مهدی در حالی که مثلا به سمت دستشویی می دود می گه: ولی من اور می زنم!
محمد هم داره با حباب ساز حباب درست می کنه می ریزه رو سر بقیه .طیبه هی شالش را با دست می کشد و می گه: دو ساعته دارم اتوش می کنم صاف نمی شه فکر کنم به برق نیست!(لیدرمان هم از دست رفت])
به سمت اصفهان راه افتادیم در حالی که یواشکی به بیتا می خندیدم . بیتا عشق خندیدن است و عشق ماشین مدل بالا و حالا بین دو دلبر گیر کرده بود. مهدی و فردین و رضا در شیر کوهستان بودند ...و بیتا طفلک بین دو ماشین این پا و اون پل می کرد و ما یواشکی به ریشش می خندیدیم. اخرش رفت تو اون ماشین گندهه در حالی که با حسرت به شیر کوهستان نگاه می کرد.
در راه برگشت از فریدون شهر عسل و سبزی های کوهی خریدم. تره کوهی شوید کوهی و کرفس کوهی و الان که مقداری از ان را در سوپ ریختم عطر ان همه جا را گرفته است.
شب در ایستگاه راه اهن اصفهان بر روی کاپوت ماشینها لرزان لرزان ساندویچ های خوشمزه ای خوردیم و با بچه های مهربان اصفهان خداحافظی کردیم. رضا و رامین و لاله و محمد جواد و نیما و داداشش
در قطار اصفهان- تهران
مسئول کوپه از ما می پرسد چه نسبتی با هم دارید و ما می گوییم دوستیم. قرار می گذارند که اقایان را به کوپه دیگری ببرند. فردین خیلی عصبانی است و تصمیم می گیرد با طیبه صیغه خواهر- برادری بخوانند و در مورد چند و چونش سئوال می کند و من برایش توضیح می دهم که چه باید کرد و او در پایان به طیبه می گوید: ولی گفته باشم ها بعد از صیغه حق نداری بری سفر!
طیبه با کلام سحر امیزش مشکل را حل می کند. اخر شب داریم جوکهای مربوط به حسین فهمیده و چوپان فداکار و پترس فداکار را مرور می کنیم. طیبه در حال مالیدن کرم به صورتش به نرمی می پرسه: دختر فداکار پس کی بود؟
فردین به سرعت جواب می ده: اون یکی دیگه است یه دختریه که تو چالوس جلوی ماشینها را می گرفته!
چراغها را خاموش کرده و همه در حال خوابیدن هستیم که مهدی زمزمه می کند: ای وای یادم رفت زخم چهارگوش بردارم
۱۳ نظر:
کماکان در کف و خلسه ی آبشار و یخ و سرما و شنای شما اندر آن ! اوضاع و احوال بسر می بریم و البته اندکی هم رسیدن بخیر .
رسیدن بخیر خانم
هی بنویسید و دل ما رو بسوزونید ;)
خوشحالم که خوش گذشته بهتون. راستی من هفته پیش خوردم زمین و کف دستم زخم شد! الان چهارگوشه ! قبوله؟ چسبو میدین به من؟؟
سلام گیس طلا،
میشه لطفا بگید صیغهٔ خواهر برادر واقعا داریم؟ لطفا جواب بدید این برای من خیلی خیلی مهم هست
سلام
اینقدر قشنگ گفتی و نوشتی که ما هم همسفرت بودیم
و چه تیم خوبی دارید.
ممنون به خاطر همه زیبایی هایی که به تصویر کشیدی.
راستی خیلی وقته از گوگل ریدر اینجا رو میخونم و دیگه نمیرسم کامنت بدم
شاد باشی
واله چه عرض کنم ناشناس جان..من تو کار گوسفند زنده و نصب ماهواره هستم اما تو کار صیغه نه به مولا ..ما یه چیزی گفتیم بقیه بخندند
اما حتما هست که ما یه جای یه چیزی شنیدیم دیگه
مگه صیغه ی محرمیت چشه که حالا دنبال صیغه ی خواهر برادری هستین؟!
خواهر برادری که صیغه نمیخواد! من جای برادرتون! شما هم جای خواهر من! (شما= هر عنصر مؤنثی که این را میخواند!)
واااا
به اونا چه که شما چه نسبتی دارین
اینقدر بدمممم میاد!!! :|
سلام .
من اهل کامنت گذاشتن نیستم، یعنی ترجیح میدم نظرم توی ذهن خودم باقی بمونه. امااین بار نمی تونم نگم، سفرنامه های شما فوق العاده است . به من حس خیلی خوبی میده.من رو به حال و هوایی میبره که خیلی بهش نیاز دارم.
اگه نمی گفتم می موند تو دلم.
سربلند و پیروز باشید.
پایانش هم شیرینه
رسیدن به خیر
همچنان میخونمتون و همچنون محشر مینویسین.
عكس ها و خاطرات اغوا كننده بودن...
هميشه از اين موقعيتها پيش نمياد واسه آدم..
مدتيه گاهي وقتا از وبلاگت سر در ميارم و همه نوشته هات رو ميخونم اينقدر دلنشينه كه فكر ميكنم خودم تجربه كردمشون... خيلي لذت بردم
با وجود اينكه همشون زير سرمونه اما نشده كه لمسشون كنيم و ممنونم ازت بابت تصوير كردن اينهمه زيبايي و اينهمه حس خوب....
منم می خوام
یه بارم بیوین شیراز تا منم باهاتون بیام
جون من که حال ندارم ای همه راه بیام اونجو پیش شما
ارسال یک نظر