۸ اسفند ۱۳۸۸

همین

متنفرو منزجر، خسته و ناامید از دانشکده می اومدم خونه که باران گرفت..رگبار بهاری...

پیرمرد از مغازه اش بیرون امد زیرباران سر بلند کرد، خندید ، دستهایش را به هم کوبید و و رو به اسمان شادمان فریاد زد: اینه ...همینه ...

و تمام شد

دستی نامرئی بر چهره تمام مردم کوچه لبخند اورد. سربازهایی که می دویدند.،زنی با جعبه شیرینی اش، موتور سواری سربرهنه و دو مرد میانسال کت شلواری که ازماشین پیاده می شدند ..

و من


۱۲ نظر:

Pardis گفت...

:) bah bah. baran e bahari.
esfand yeki az behtarin mahhhast.
Roozhaye khoobi dashte bashi

یک قلم گفت...

روزهای بارانی همیشه اینطوریه ، آدمها خیلی شبیه هم میشن. همه خیس میشن

ناشناس گفت...

خود خودشه...همینه...خودمونیم ها! گیس طلا خانوم هم خوب گوش و چشمش بازه تا این خوشمزه گی ها رو بچشه ها! هر تازگی که از چیزهای کهنه و تکراری میاد، مزه اش یه چیزه دیگه اس.
نارسیس

حمید گفت...

خیییییییییییییییس باشی از باران...

امیر گفت...

منم امروز زیر بارون موندم مردمی که زیر افتاب گیر معازه ها وای میستن
یا به معازه پاساژ ها یورش می برن
:))

مژگان گفت...

واقعا عجب بارونی بود امروز. منم خیس آب شدم امالذتی بردم وصف ناپذیر...

ناشناس گفت...

وای منو که نگوووو
وقتی بارون میاد می خوام زیر بارون باله برقصم

بهمنگ گفت...

منم میخوام
خیس

علی گفت...

خیلی ساده و صمیمی بود.

نسیم صبا گفت...

معلومه که خودشه
باریدنش نه تنها هوا بلکه آدما رو هم شاداب وسرزنده میکنه

Unknown گفت...

بعضیا چنان از زیر بارون فرار میکردن که انگار داره چیز بدی روشون میریزه... دلم میخواست یکیشونو به زور نگه دارم و بهش بگم : بنده خدا!! میدونی در تمام طول عمرت چند بار میتونی لذت ریزش بارون رو سرتو تجربه کنی؟!! نه بگو!

ميترا گفت...

گيسو طلا !
اون روز منم همين حس رو داشتم ...
البته يه خورده تين حسم تو ميدون انقلاب ، در انتظار تاكسي به طول انجاميد ، لذا به گا رفت!
بذار به حساب مثلاً در دل و اينا...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...