۱۴ اسفند ۱۳۸۸

ساکن خیابان بهار


به دوستم می گم می دونی از کجا می شه ابر خرید برای نیمکت؟ می گه برو تو بهار، اونجا هممممممممممه چی پیدا می شه

من امروزدر خیابان بهار شلنگ حمام برای سردوشی جدیدم، کیک یزدی های محشر، بستنی سنتی پر از خامه ویه بطری آب هویج ،شاپنِ نقاشی برای رنگ کردن چهارپایه هام، گونیا و رول پلاک برای طبقه های که می خوام تو اشپزخونه بزنم، ورقه آلومینیومی برای پشت ِدر حمام، توالت شور و چاه بست،گردوی تازه برای ماهی شکم پر ،گل گاوزبان،چوب نئوپان، ابر،خاک گلدان، بالش لایکو ولاستیک فرمژه خریدم و ایمان اوردم که در خیابان بهار هممممممممممممممه چی پیدا می شه

و امروز در خیابان بهار، بهار امده بود

مغازه دار تشت های پر از ماهی گلی را در پیاده رو می چید و یک سینی چغاله بادوم جلوی مغازه میوه فروشی بود.

برگشتم خونه، برنج قصردشتی شیراز را خیس کردم وگردوها را آسیاب کردم و در اب جوشاندم تا روغن بیندازد. سبزی های شمال را با پیاز سرخ کردم، بهش سیر و زرشک تازه و رب انار یزد اضافه کردم . به ماهی نمک و فلفل و زردچوبه زدم و سبزی ها را به گردو اضافه کردم و بقیه ریختم تو شکم ماهی و دوختمش و گذاشتم تو آون. برنج را دم کردم و بقیه مایع را روی ماهی سرخ شده ریختم . میز را چیدم اما حسی می گفت که دست نگه دارم...

مدتی بعد تلفن زنگ زد پرستو گفت که باید به خانه جدید اسباب کشی کند در حالی که نه خانه جدید اماده است و نه خانه قبلی جایی برای ماندن او و نوزادش دارد.

خندیدم. به قول مادرک هیچکس نمی تواند روزی دیگر ی را بخورد

و چه لذتی داشت تغییر حالت صورت خسته پرستو و مادرش وقتی که با میز نهار چیده شده روبرو شدند.

۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

ghorbooooooooonet berram,che koobi to :)

پروین گفت...

دلم خواااست! یک عکس از این سفره می انداختی...
در ضمن ابر خریدن دم بهار هم برای خودش استعاره ای ها ؛-)

ناشناس گفت...

migam che joori mishe,hichi velesh kon....

ناشناس گفت...

عالی بود نازنینم. بر از حسهای عالی.
فقط یک سئوال برای خودم بیش آمد. آیا
زمانی ترا برستو یا کسی دیگر مثل خودت چنین دوستی را هدیه میدهد؟
مسلما تو هم برای چنین حس متقابلی دلتنگی. ببخشید از آن کلمه مسلما!ولی زمانی که من برای اینطور حسها دلتنگ میشوم هی به دیگران مهربانی میکنم.

حواس پرت گفت...

متخصصین دارن روی این کار میکنن که بتونن بو رو هم به صورت الکترونیکی منتقل کنند! و تو این کار رو به راحتی کردی! بوی پیاز و جعفری تازه تو اتاق منم اومد!

امیر گفت...

چقدر خرید
چه با سلیقه و شیرازی

MercedeAmeri گفت...

خیلی‌ دلم خواست بهار ایران رو دوباره ببینم، اینجا هنوز خیلی‌ سرده گیسو :(
این همه چیز‌هایی‌ رو که خریدی، چطوری با خودت آوردی خونه؟! ؛)
بوس

Pardis گفت...

Gistelaaaaaaaa....

hesabi delam aab oftad. bah bah. che ghazayi. bah, bahar.... akhe chera ba ma chenin mikoni?? mane shiraziye door az shiraz o iran hesabi deltange bahare aan diaram....:)

mamnoon az neveshtehat. shad bashi hamishe.

کاوه گفت...

هه هه، خوب با محل ما حال می کنید ها :-)

زرافه گفت...

چقدر اين پستت بوي زندگي مي داد...

مامان ارشك گفت...

يكي از دوستام خونشون تو خيابون بهار بود. هر وقت ميرفتم خونشون هزار بار مي گفتم خوش به حالت.
نمي شه من با شما دوست صميمي بشم بعد گاهي سرزده بيام خونتون؟ قول مي دم فقط گاهي بيام.

loolivash گفت...

هفدهم فروردين سال گذشته از اون حدودا مي گذشتم... تشت رختشويي آبي رنگي رو از دور دم در يكي از مغازه ها ديدم..همونطور كه به سمتش مي رفتم با خودم گفتم حتما ماهي هاي قرمز نوروزي اند كه كسي اونا رو به سفره ي خودش مهمان نكرده...
از بالا كه بهشون نگاه مي كردم؛ دختربچه هاي غافل و شادي رو مي ديدم كه توي پارك از سر شوق و بي خيالي دنبال هم مي كنن و مي خندند... غافل از اينكه هوا تاريك شده و مامان مهربون نيومده دنبالشون!
هفده روز از عيد گذشته بود و هنوز منتظر هفت سين كسي بودند...اين دو بيت رو براشون خوندم توي دلم...با بهت!
ماهي از ياد رفته در تشت آبي ام
نوروز زسر گذشته ي تنگ سرابي ام
نوروز تو و هفت سين سفره ي نوروز تو
ناخوانده"ميم"به رنگ خون دل؛ شرابي ام

Brief Encounter گفت...

در تاریخ این همه کار دریک روز از یک شیرازی دیده نشده

خنکای شب گفت...

عاشق خودت و نوشته هاتم گیس طلا....
چه بی صبرانه انتظار لحظه بازگذشت را می کشم وبوی نان داغ و آغوش مادربزرگ و سبزه هفت سین را، اینبار همه رادیگر گونه و با تمام وجو دربرخواهم گرفت ....

اميد گفت...

چقدر قشنگ اون حس نابت رو منتقل كردي دختر!
محظوظ شدم اساسي!

Unknown گفت...

محشری گیس طلا. محشر.

پیپ خسته گفت...

محل.پست هات رو می خوندم.ولی تازه فهمیدم که بچه این محلی. واقعا تو بهار از شیر مرغ تا جون آدمیزاد پیدا میشه. چند وقته توی این محلی؟ من که یه 26 سالی میشه اینجام. بابام هم 47 ساله که اینجاست.کلا یه جورایی سر قفلی داریم رو محله

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...