۷ فروردین ۱۳۸۹

دردِ شیرین

یکی از پیرمردهای فامیل تعریف می کرد در زمان سربازی اش یه سرهنگ درجه می گیره و تمامی کادر از گروهبان به بالا را دعوت می کند به مهمانی اش. راوی هم یک درجه به آستین خودش و دوستش می چسباند و وارد باشگاه می شود و پشت میزی نشسته و شروع به خوردن می کند. گروهبانشان در میز روبرویی او را می شناسید و داد می زند:
- حسنی داری شیرینی می خوری؟
- بله قربان
- نوش جون ،شلاق هم روشه ها می دونی؟
- بله قربان
- اونم نوش جون

۷ نظر:

Pardis گفت...

jaleb bood... tatilat khoobi dashte bashi dar shiraz :)

شب گلک گفت...

دوست دارم نوشته هاتو گیس طلای عزیزم

محمدرضا گفت...

دمش گرم!

لعیا گفت...

سلااااااام
واقعا محشرید
من که امشب اصلا غصه نخوردم که کل وقت تست زدنمو تو وب بچه ها چرخیدم
حقیقتا ارزششو داشت
دوباره میگم...محشرید.....
دلت خواست بیا خونه منم ببین
:دی

میترا گفت...

خوبه گیس طلا!
که تو هم هیچیه هیچ کَس به هیچ جات نیست!

Unknown گفت...

خوندن اين چند پست آخر برام يادآور انبوهي از خاطره هاي شيراز بود جوري كه سرشار شدم از يادها و بيداد ياد و خاطره بود در ذهنم.
تا رسيدم به اين جمله كه نوشتي:
من دردناکترین روزهای زندگیم را در این شهر گذراندم و خوشبختی ام از زمانی شروع شد که از ان بیرون امدم اما ....
و من توي اين جمله كوتاه زندگي خودم رو ديدم. حرفي بود از جنس اون حرفها كه حس مي كني كه خوب مي فهميش و من معني اون دردناكي و اون خوشبختي رو كاملاً حس ميكنم ولي معني اون اما رو بهتر از همه مي فهمم.

مژگان گفت...

حالا بالاخره خورده کتک رو یا نه...

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...