۲۱ خرداد ۱۳۸۹

روستای صوفیان

در جاده بیابانی، صوفیان یک باریکه سبز بود. دوطرف ان کوه سخت و انتهای ان یک چشمه. از پیرمردی پرسیدم چشمه کجاست؟ آدرس یه بیت شعر بود:بعد از درختان بید، زیر آن نسترن وحشی
در مسیر چشمه تمام درختان به هم پیچیده بید بود و عطر نسترن. معلوم بود که قرار است توقف طولانی در انجا داشته باشیم.
فردین اتش درست کرد من چایی و شکلات خوردم. بیتا لب چشمه دراز کشید و ارزو و فردین شمشیر بازی کردند. نور افتاب از لای برگها پیدا وپنهان می شد....و ما اجازه دادیم تا زمان دلپذیر بگذرد....
تنها ایراد این روستا این بود که دستشویی نداشت. مسجد و حسینیه تعطیل بود و من و بیتا داشت از تو چشمامون جیش بیرون می زد و مجبور شدیم بریم پشت تپه کنار جاده که تمام ماشین های رهگذر بفهمند ما داریم چی کار می کنیم.
مهدیشهر را رد کردیم که یکی از خوانندگانم گفت که نام زیبای قبلیش سنگسر بوده است. امیدوارم دوباره به همان نام بر گردد. شهر کوچک ویلایی بود با ساختمانهای به شدت مدرن و یک ساختمان که تمام تصویرماههای سال را بر خود داشت. لهجه بامزه ای هم داشتند و هندوانه های خوشمزه که فردین اصرار داشت به شرط چاقو بخرد!
به سمت شهمیزاد به راه افتادیم و این بار از داخل شهر عبور کردیم. شهر سرسبز و زیبا و شلوغی بود که بستنی های خوشمزه ای داشت. از انجا که تذکرات فردین زیاد شده بود او را به عقب فرستادم و خودم کنار ارزو نشستم و فردین همچنان زیر لب به من می گفت: سرعتش از 120 بیشتر نشود. چقدر هم که من حواسم بود!
به اشتباه وارد شهر سمنان شدیم و در حالی که به دنبال مسیر تهران می گشتیم یک موتور سوار دو ترکه دستور ایست به ما داد و فهمیدیم که بدبخت شدیم.
اروز به سرعت روسریش را که پشت بسته بود جلو اورد. مرد قد بلند با ریشی مشکی و بلوزی سفید بود. به ارزو گفت که کارت ماشین و کارت شناسایی اش را بدهد . گفت که مامور قضایی است و به دلیل بدحجابی ماشین را نگه داشته . پرسید که فردین چه نسبتی دارد و ارزو دستپاچه گفت که او را سوار کردیم تامسیر را نشانمان دهد(انها هم چقدر باور کردند!) فردین که پیاده شد مرد شروع کرد داد زدن: شما بلیط بگیرید برید خارج، من تو دو ماه 175 تا ماشین را به دلیل الودگی صوتی توقیف کردم، ماشین شما را هم می خوابونیم خودت هم بازداشتی(یعنی ارزو) ، یک میلیون و نیم هم باید جریمه بدی. پسر جوانی که همراه مرد بود رویش را بر می گرداند و خود را از ما دور می کرد. فردین هم ساکت بود. قضیه داشت جدی می شد که از ماشین پیاده شدم. به مرد گفتم که چکاره ام و اینکه ما باداب سورت بودیم و این خانم مقنعه اش خیس شده بوده و به همین علت روسری پوشیده و این حرفها...
ارزو هم که تمام مدت داشت جیغ جیغ می کرد که اقا ماشین را نخوابونید.
مرد کوتاه امد و گفت که به سرخه بیسیم می زند و اگر دوباره بد حجاب باشیم بازداشت می شویم.
به راه افتادیم و من حالا نگران رانندگی ارزو بودم. همه از تحقیری که شده بودند عصبی بودند و مدام درباره ماجرا حرف می زدند و تلاش من برای قطع این گفتگوها فایده ای نداشت. من به دندانهای مرد فکر می کردم که از زمان رشدش تا به حال رنگ مسواک به خود ندیده بود.
پس از مدتی اعصاب خوردی فردین فهمید که باید فضا را عوض کند. حالا همه اش غصه می خورد که چرا انها ماها را با هم نسبت دار نکردند! به سرخه که رسیدم فردین به افسره می گفت : اقا ما همونیم که قرار شما بگیرین، بیسیم نزدن؟ اه عجب مملکتیه ها !
توی گرمسارهم سرش را بیرون می اورد و داد می زند: احمد ی نژ اد بیا ما را معقود کن...سرانجام به تهران رسیدیم. آرزو من و بیتا را به مترو رساند و ما دو تا چرک و چلم سوار شدیم. اوایل سفر به فردین می گفتم : آی بدم می یاد شبیه این تهرانی ها به دیدن روستا می ریم. حالا فردین می گفت:حالا دیگه اصلا لازم نیست نگران باشی !

۱۳ نظر:

صراحی گفت...

شما که از مسیر فولاد محله برگشتید، یک سری هم به رودبارک می‌زدید

حامد گفت...

:( خیلی متاسفم که از سمنان با این خاطره رفتید. امیدوارم فکر نکنید که همه مردم این شهر این طوری هستند. امیدوارم که از ما متنفر نشده باشید...

سندباد گفت...

داشتم خوش می گذروندم و خودمو توی جاده تصور می کردم که حالم گرفته شد
امیدوارم بساط این مسخره بازیا به هر نحو زودتر برپیده بشه و همه به یه رشد بالاتر فرهنگی برسن ( خودمم همینطور )
*خوبه با این مشکل جیشی که شما دارین جرأت زیادی دارین و هی میرید سفر

سندباد گفت...

زاستی یادم رفت یه سوال داشتم :
من کلا ماهواره باز نیستم
اما می خواستم ببینم کسی خبر نداره تو چه کانال هایی می شه فوتبال جام جهانی رو دید ؟
خب من حوصله ی سرچ هم نداشتم ،گفتم شاید یکی عشق فوتبال بتونه کمک کنه

sherry گفت...

خیلی متاسف شدم. وقتی savage ها بر مملکت و مردم قدرت بگیرند، اوضاع همین میشه که یک مرتیکه ی ک و ن و دهن نشسته، خیلی بیشتر از حدش ... اضافی بخوره.
امیدوارم دیگه به این منحوسین بر نخوری.
زنده باشید

حواس پرت گفت...

حال ما هم گرفته شد! باور کن!

محدثه گفت...

بالاخره رسیدیم!خیلی خوش گذشت!به جز آخرش!
(با اینکه خیلی مختصر شرح سفرت دادی ولی با عکسا بسیار ملموس بود. انگار منم بودم!!)

ناشناس گفت...

هرچند شهر من یکم اونطرف تر بود و اونجا نرفتی اما واقعا ناراحت شدم که توی اون استان بهتون گیر دادن الانم که خیلی خیلی دورم از ایران وگرنه می اومدم میزدم تو دهن او مرده که دیگه دندونی نداشته باشه که مشکل مسواکش هم برطرف بشه.

بهار گفت...

یک دوست دارم که ساکن تهرانه و لنگه این فردین شماست.اگه تو این ایام که شما این سفر را رفته بودین او نیومده بود اصفهان و من هم مطمئن بودم که اسامی مستعار استفاده میکنی(که البته دلیلی ندارد)شک نداشتم که این فردین شما همان محسن ماست!

نسيم گفت...

گيس طلا جون سلام.خواستم بگم اون موردي كه خواسته بودم حل شد.ديگه شما زحمت نكشيد ببخشيد .
ضمنا فكر كنم درستش شهميرزاده.

صبور (قدح درد ) گفت...

گیسو جان دل سوزاندن هنر نمی باشد،دست مرا بگیر

صفورا گفت...

سفر نامه هاتون خيلي قشنگه. براي من كه عاشق سفر هستم و گاهي امكانش وجود نداره، يه نيمچه سفر محسوب مي شه.من هر روز صبح رو با خوندن وبلاگ شما شروع مي كنم. براتون آرزوي موفقيت دارم.

فرفر گفت...

گیس طلا عاشششششششششقتم
دلم می خواست می دیدمت

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...