صبح به اصفهان رسیدم و در ایستگاه منتظر موندیم تا بچه های اصفهان برسن. در این مدت طاهره از توی حوض کثیف و کوچک حیاط ایستگاه به نتایج مهمی در چگونگی زاد و ولد و تخم ریزی حشرات رسید که گمانم خیلی مهم بودند!
رضا اومد و متاسفانه" شیرکوهستان" را که یادتون هست؟ فروخته بود. محمد جواد و محمد حسین هم با ماشینهاشون اومدن و راه افتادیم. منم خوشحال دویدم سوار ماشین شدم و طیبه بهم یاداوری می کنه که چیزی جا نذاشتی؟
- عینک افتابی ام نه هست؟
- - نه یه چیز دیگه
- تو دستشویی چیزی جا گذاشته بودم؟
- نه عزیزم بزرگتر از این حرفا
- نه مطمئنم!
- کیسه خواب و کوله پشتی ات کجاست؟
- امممممم...محمد یک دقیقه نگه دار من پیاده شم
در صبح خلوت پس از یک اصفهان گردی به کنار پل مارنان رفتیم. این پل که در واقع نام اصلی اوستایی اش" مهر بین " است به شدت زیباست و انقدر قدیمی است که زمانش مشخص نیست. انقدر که اصفهان نبوده اما این پل بوده و دو روستا را به هم متصل می کرده است. زانیده رود هم حسابی اب داشت و پرنده ها هم بودند محوطه سرسبز اطراف پل در ان صبح تابستانی پر از دختران دوچرخه سوار و اسکیت باز و خانواده هایی بود که زیر سپیدارهای بلند والیبال بازی می کردند. سفره ها همه جا پهن بود و پیرمردان و پیرزنان نیز در کنار هم قدم می زدند و من همیشه در حیرت سرویس های بهداشتی به شدت تمیز اطراف زاینده رود هستم. تا رضا برای تهیه صبحانه برود وبرگردد همه پراکنده شدند و در بین اب و درخت خستگی قطار را از تن تکاندند.منهم در ابهای زیر پل راه می رفتم و ماهی های کوچک مثل بچه های اسمان به پاهایم نوک می زدند...
رضا برگشت تا مثل همیشه آبروی اصفهانی ها را بخرد
اشی خریده بود قلمکار...قلمکار..قلمکار..با لیمو و نان سنگگ داغ ،روی چمنها و زیر درختان و کنار زاینده رود ...بقیه اش را خودتان تصور کنید...
تمام مدت صبحانه خوری همه دری وری می گفتند و می خندیدیم
من داشتم از ماجرای مصدق ونشستن روی صندلی انگلیسیها در دادگاه لاهه تعریف می کردم و مختار که اصرار داشت همین صندلی را در طبقه سوم برج ایفل دیده است!پ
رضا که عقیده داشت نام قبلی پل مارنان پل آرامش بوده چون اسب از روش رد می شده و اسبها دچار آرامش می شدند!
بعد با جدیت داد می زد اسبا آرامش دارن شما ندارید؟
مختار هم خاطره تعریف می کرد که: سال 1338 من و مصدق و بازرگان اومدیم روی این پل یه دوری بزنیم و مرحوم شیخ بهایی را دیدیم !
از ش پرسیدم: استاد شما اینجا چی کار می کنید؟
طیبه : البته اون بهتون گفته به من استاد نگید
مختار: اره خب ما بهش گفتیم حجی! شما اینجا چی کار می کنید؟
گفت: با دوست دخترم دعوام شد اومدم اینجا برای آرامش
طیبه: البته اون موقع نمی گفتن دوست دختر می گفتن آباجی
و همینجور می خندیدم و می خوردیم و این وسط کسی هم متوجه نشد که محمد تمام آشهای باقیمانده را خورد.
رضا اومد و متاسفانه" شیرکوهستان" را که یادتون هست؟ فروخته بود. محمد جواد و محمد حسین هم با ماشینهاشون اومدن و راه افتادیم. منم خوشحال دویدم سوار ماشین شدم و طیبه بهم یاداوری می کنه که چیزی جا نذاشتی؟
- عینک افتابی ام نه هست؟
- - نه یه چیز دیگه
- تو دستشویی چیزی جا گذاشته بودم؟
- نه عزیزم بزرگتر از این حرفا
- نه مطمئنم!
- کیسه خواب و کوله پشتی ات کجاست؟
- امممممم...محمد یک دقیقه نگه دار من پیاده شم
در صبح خلوت پس از یک اصفهان گردی به کنار پل مارنان رفتیم. این پل که در واقع نام اصلی اوستایی اش" مهر بین " است به شدت زیباست و انقدر قدیمی است که زمانش مشخص نیست. انقدر که اصفهان نبوده اما این پل بوده و دو روستا را به هم متصل می کرده است. زانیده رود هم حسابی اب داشت و پرنده ها هم بودند محوطه سرسبز اطراف پل در ان صبح تابستانی پر از دختران دوچرخه سوار و اسکیت باز و خانواده هایی بود که زیر سپیدارهای بلند والیبال بازی می کردند. سفره ها همه جا پهن بود و پیرمردان و پیرزنان نیز در کنار هم قدم می زدند و من همیشه در حیرت سرویس های بهداشتی به شدت تمیز اطراف زاینده رود هستم. تا رضا برای تهیه صبحانه برود وبرگردد همه پراکنده شدند و در بین اب و درخت خستگی قطار را از تن تکاندند.منهم در ابهای زیر پل راه می رفتم و ماهی های کوچک مثل بچه های اسمان به پاهایم نوک می زدند...
رضا برگشت تا مثل همیشه آبروی اصفهانی ها را بخرد
اشی خریده بود قلمکار...قلمکار..قلمکار..با لیمو و نان سنگگ داغ ،روی چمنها و زیر درختان و کنار زاینده رود ...بقیه اش را خودتان تصور کنید...
تمام مدت صبحانه خوری همه دری وری می گفتند و می خندیدیم
من داشتم از ماجرای مصدق ونشستن روی صندلی انگلیسیها در دادگاه لاهه تعریف می کردم و مختار که اصرار داشت همین صندلی را در طبقه سوم برج ایفل دیده است!پ
رضا که عقیده داشت نام قبلی پل مارنان پل آرامش بوده چون اسب از روش رد می شده و اسبها دچار آرامش می شدند!
بعد با جدیت داد می زد اسبا آرامش دارن شما ندارید؟
مختار هم خاطره تعریف می کرد که: سال 1338 من و مصدق و بازرگان اومدیم روی این پل یه دوری بزنیم و مرحوم شیخ بهایی را دیدیم !
از ش پرسیدم: استاد شما اینجا چی کار می کنید؟
طیبه : البته اون بهتون گفته به من استاد نگید
مختار: اره خب ما بهش گفتیم حجی! شما اینجا چی کار می کنید؟
گفت: با دوست دخترم دعوام شد اومدم اینجا برای آرامش
طیبه: البته اون موقع نمی گفتن دوست دختر می گفتن آباجی
و همینجور می خندیدم و می خوردیم و این وسط کسی هم متوجه نشد که محمد تمام آشهای باقیمانده را خورد.
۸ نظر:
"شادی"...
این چیزیه که همیشه واست آرزو میکنم
و همچنان خواندن سفرنامه های تو مزه میده. بیشتر از آش زیر پل!
یک نکته ای راجع به سفرنامه نویسیت از آن قبلنا که آرشیوت را خوندم تا حال نظرم را جلب کرده و آن هم اینکه چنان از ایران می نویسی که کسی مثل من که هیچ دلخوشی جز از طبیعت ایران نداره و هرگز دلش برای ایران عزیزش تنگ نشده هم با خودش خیال میکنه، وو! عجب کشور نرمال!! و خوبی، همه ی مردمش دارند در صلح و صفا و مثل باقی مردمان دنیا زندگی می کنند. و این در حالیست که هزار البته می دونم اصلا زندگی در ایران چنین نیست و با چیزی که نسبتی ندارد، صفا و نرمال بودن است.
به همین دلیل خیال می کنم اگر روزی روزگاری آن مملکت به جایی رسید که خواست جهانگرد جذب کنه حتما اداره گردشگری شما را در نظر داشته باشه برای تبلیغ و مشتری جمع کردن که قول می دهم خوب جواب میده.
زنده باشی خانمی همچنان خواهم خواندت.
با این سفرنامه هات بدجوری دل ما رو می سوزونی. حالا که اینطوریه منم این هفته بروبکس رو جمع می کنم و میزنیم به طبیعت. البته نه اینکه بخوام دل کسی رو بسوزونم، ولی یه ماهی میشه یه طبیعت باحال نزدیم بر بدن، به همین خاطره که این سفرنامه هات دلمون رو میسوزونه.
راستی از طرف ما هم 2و3 تا گز باحال(از اوناییکه حسابی کش میاد) بزن بر بدن
;)
واااااااااای سفر نامه ی گیس طلایی
تو رو خدا زود زود بنویسش
نوش جون هرچی که بهتون خوش گذشته بود
ایشالله بازم از این سفرای خوش داشته باشی یه عالمه . حتی اگه واسمون تعریف نکنی
بوس
با سلام
خونه ما تا پل مانون 10 دقیقه راهه میگفتید ماهم میومدیم و از نزدیک شما رو میدیدیم.شب هم مهمون منزل ما با همه ی برو بچه ها
شرمنده كه كامنت اوليه كه ميذارم. من تو گوگل ريدر مرتب نوشته هات رو ميخوندم. خوشحال شدم كه اومدي اصفهان. اومدم خوش آمد بگم. خوش بگذره
آخ نون سنگک داغ و آش شله قلمکار! زاینده رود؟ پل مارنون؟ نگو که دلم کبابه!
اصفهان اومدی می گفتین می دیدیمتون.
می بردمتون شهر رو نشونتون می دادم.
(همیشه بلاگتون می خونم شده یکی از سرگرمی هام.)
ارسال یک نظر