۱۲ مرداد ۱۳۸۹

به سوی سیاه چادرها

بچه ها رفتن دنبال ماشین وما اماده شدیم برای رفتن و یه وانت با راننده بد اخلاق از راه رسید. بین سفرهای ما و وانت پیوند عمیق و دیرینه ای وجود دارد حتی اگر فردینِ عشق وانت حضور نداشته باشد.
همه سوار شدیم و رضا و رامین رفتن جلو نشستن و گمان نمی کنم این موضوع روی اخلاق بد راننده تاثیر مثبتی داشت. ماشین به راه افتاد و در خیابان به "آژانس تاکسی تلفنی صبر ایوب" برخوردیم که حسابی ما را خنداند.طفلک مشتری های این آژانس...
برای جلوگیری از اسیب رسیدن به با سن ها ، بچه ها زیراندازهایشان را پهن کردند اما هوای دلپذیر و مناظر جدید که ظاهر شدند من یکی که دیگه طاقت نشستن نداشتم. بلند شدیم و همراه ماشین بالا و پایین رفتیم و آواز خوندیم و سرو صدا کردیم. زمین سبز و زرد بود و گله های گوسفند هم پراکنده بودند و از همه زیباتر سد لنگان که از کنارش عبور کردیم.
تا جایی که جاده بود ادامه دادیم و با پایان جاده پیاده شدیم. راننده که خوش اخلاق شده بود مدام اصرار می کرد که زودتر راه بیفتیم که قبل از تاریکی هوا به چادر عشایر برسیم و طبعا این اتفاق نیفتاد.
به راه افتادیم. مسیر سنگلاخ بود و تاریکی هم اضافه شد. بچه های که چراغ قوه داشتند راه را روشن می کردند ولی این تاریکی همان اندک بینایی سارا را نیز از بین می برد. در مسیر بچه ها آنقدر از خرس و گرگ حرف زدند که خودشان خودشان را ترساندند. بخصوص ماجرای مردی که برای چیدن قارچ امده بود و گرگ او را خورده بود و طبق معمول پیشنهاد داده شد که طیبه را جلو بفرستند و اگر هم ان دنیا رفت خبرهای مربوط به حور و غلمان را بیاورد چون بین علما اختلاف افتاده بود که غلمان متعلق به زنان است یا مردان.
مردی از عشایر با یک قاطر از راه رسید.از او خواستیم سارا را سوار کند و تا مسیری ببرد که قبول کرد و ما کلی بابت عروس خانم و آقا داماد و جهاز برون گفتیم و خندیدیم و عکس گرفتیم هرچند سارا کمی از قاطر می ترسید.
تجربه عجیبی بود کوهنوردی در تاریکی . رضا می گفت که مدتها بود که دنبال این لحظه بوده و از من می پرسیدکه حاضر بودم تنهایی در شب این مسیر را بیایم؟ گفتم که با یک سگ اینکار را می کردم و رضا می خندید که خب بگو با یه ایل می رفتی دیگه !
بعد از مدتی مرد از کند رفتن ما خسته شد و سارا را از قاطر پیاده کرد وخودمان دوباره به راه افتادیم. دیگه داشت نفسها کم می اومد و راه هم دیده نمی شود اما صدای سگها کمی خیالمان را راحت کرد که مسیر درستی را می رویم.
از جایی در دور دست نور می امد و طیبه اصرار داشت که سرابه ! فکر کن سراب تو نصفه شب!
به تدریج صدای سگها بچه ها را ترساند که اصلا می شود جلوتر رفت یا نه ؟ در تاریکی مطلق بدون نور ماه گیج شده بودیم که کدام سمت برویم که یک نفر با نور به ما علامت داد و مسیرمان را از سگ ها دور کرد. به سمت نور رفتیم و در بالای تپه نفس زنان با اقای مختاری با ان لباس زیبای عشایر لر روبرو شدیم . نفس همه به خوشی در امد. همه کوله ها رارها کردند و خود را داخل چادر رها کردند.
و من با همان کوله به پشت مدتی طولانی جلوی چادر نشستم ... انقدر که طلوع ماه را از پشت کوه دیدم...
طلوع ماه می دانید یعنی چی؟

۱۰ نظر:

کیقباد گفت...

طلوع ماه یعنی پلنگی که هوای سوی ماه جهیدن داشت !

خاله3حرفی گفت...

شما که طلوع ماه رو دیدن امیدوارم بارش شهابی رو هم دیده باشید اگر ندیدی همین روزها باید یه بارش شهابی داشته باشیم
توی این سایت اطلااتی راجع بهش هست
یک پدیده ی بی نظیر با تجربه ای تکرار نشدنی
http://www.barsavosh.net/

هاگن گفت...

گیس طلا خانم....یاد پلنگ و ماه افتادم.... خودتی هنوز؟!!!
دندونات رو ببینم!!!!!

سایه گفت...

این سه چهار تا پست را خیلی زیاد دوست داشتم به خصوص این آخری را.

sherry گفت...

میشه در مورد طلوع! ماه توضیح بدهی.
چقدر خوندن این تیکه از سفرنامه ات مزه کرد، مثل طعم خوش زندگی طبیعی عشایر که برای من همچون افسانه هاست.

سرور گفت...

طلوع ماه را ميدانم يعني چه .يک بار نوشهر بوديم کنار دريا دم غروب ايستاده بوديم يک مرتبه ديدم انگار دو ماه درآسمان است.از يک طرف خورشيد داشت غروب مي کرد واز طرف ديکر ماه بالا مي آمد دردقايقي هر دو درمنظر ديد ما بود آنقدر قشنگ و مهيج بود که نفس درسينه من حبس شده بود مي ترسيدم نفس بکشم منظره رااز دست بدهم.ماهقرص کامل بود به همين دليل عين خورشيد شده بود.

MrGorbachof گفت...

ببین این سراب تو تاریکی شب رو خیلی خوب اومدی. محشر بود.

خسته گفت...

سفرت بخير اما تو و دوستي خدارا! ..... به طلوع ماه و ياران برسان سلام مارا!

شاهزاده خانم سیارک 378-1 گفت...

نمی دونم چرا این "آژانس تاکسی تلفنی صبر ایوب" من رو یاد "کله پاچه بابی ساندز" انداخت!
(:

سندباد گفت...

آخی نه فکر نکنم بدونم ینی چی
ایشالله قسمت بشه منم ببینم
خوش بگذره

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...