۳۱ شهریور ۱۳۸۹

شب سفر:شروع شادمانی


روز اخری به شدت در حال شست و شوی خانه بودم چون در غیاب من مادرک و خواهرک بر می گشتن و من می خواستم با یک خانه دسته گل روبرو شوند و نتیجه کارم این بوده که یخچال را یادم رفته بود روشن کنم و انها هنگام ورود به خانه با بوی دلپذیر گندیدگی روبرو شدند و مجبور شدند بالا و تا پایین یخچال را ضد عفونی کنند. یعنی کاملا حفظ ابرو کرده بودم ها ....
پرواز ساعت 3 و نیم شب بود و بیتا و معصومه اومدن خونه من و سیما خودش می اومد. بیتا به شدت دچار وسواس شده بود که اگه سیما تصادف کنه بمیره ما بدون بلیط می مونیم چون همه بلیطها دست اونه!
این سه تا همدیگر را نمی شناختند و فصل مشترک بنده بودم و اندکی نگران تفاهم انان با یکدیگر. در مسیر خانه تا فرودگاه و در مدت انتظار بیتا و معصومه با هم رفیق شدند و منتظر مرگ و زندگی سیما بودیم! یادم نمی اید در مورد چه صحبت کردیم فقط یادم هست که انقدر خندیدیم که خانمها از اطرافمان دور و اقایان نزدیک شدند!
بیتا توانسته بود نگرانی اش را به معصومه منتقل کند و او هم اصرار داشت که مدام نشانه های حیاتی سیما را با موبایل چک کنم!
سرانجام سیما هم رسید و چمدانها را دادیم و طبعا مثل همیشه من فقط یک کوله پشتی داشتم که با خودم بالا بردم و انان در مقابل خنده های من به چمدانهای انان مرا تهدید می کردند که اگر چیزی لازم داشتم به من نخواهند داد
سیما مدام می پرسید یعنی جدا اگه من می مردم شما به سفرتان ادامه می دادید؟ و همه یک صدا جواب می دادند: شک نداشته باش
پرواز کیش ایر بود و در هواپیما متوجه شدیم که بلیط را به قیمتهای مختلف از 400 تا 800 فروختن. و فقط ما چهار نفر پایین ترین قیمت را داده بودیم و اندکی نفرت همسفران را به خود جذب کردیم
سه ساعت مسیر نه چندان راخت گذشت هر چند بیتا و سیما توانایی این را دارند که روی یک لنگه پا هم بخوابند چه برسد به صندلی هواپیما!
این سومین سفر من به استانبول بود که اخری هشت سال پیش بود. اما به محض رسیدن به فرودگاه استانبول تفاوتهای این هشت سال را به طرز دردناکی متوجه شدم. فرودگاه کاملا با استاندارهای اروپایی نزدیک شده بود. به یاد موکتهای لکه دار فرودگاه امام می افتادم. عطر دلپذیر و سنگهای و شیشه های براق و متصدیان پر لبخند. طبق معمول جلو زدن ایرانیان در صف و حرکت گروهیشان برای چک پاسپورت !
ما بلیط و هتل را از طریق تور خریده بودیم اما قرار بودم که جدا از انها سفر کنیم. بنابراین به دنبالمان امده بودند و فرصت نشد از فری شاپ فرودگاه خرید کنیم. و هر چهار اسکل هم فراموش کردیم نقشه شهر و ترن را بخریم و تا اخرین روز هم این کار را نکردیم و با ارامش خاطر با حدس و گمان و پرسش و پاسخ مسیر ها را پیدا کردیم!
هوا تاریک و روشن بود و به شدت خنک و دلپذیر. اندکی نم بارانی باریده بود. بهروز توری اطلاعات مختصری درباره شهر داد و لبست برنامه هایشان را که اساسا گوش بری بود . برای هر روز 60 دلار می خواست بگیرند که طبعا قصد نداشتیم هیچکدام را برویم بخصوص که همه ان مناطق را می شد با یک دهم قیمت خودمان برویم. فقط یه روزش مجانی بود که ان را به خاطر سپردیم.
جلوی هتل در میدان تقسیم ما را پیاده کردند. هتل ماربله که چهار ستاره بود و برای هفت شب 440 گرفته بود . البته شما که مرا می شناسید که تو چادر می خوابم و زورم می یاد به هتل پول بدم اما به خاطر بچه ها بخصوص سیما پذیرفته بودم و اگرنه در همان تقسیم هتل- بوتیک هایی هستند که با شبی 20 لیره می شود روزهای بیشتری را در ان گذراند یا اگر به محله اکسارا بروید که حتی ارزانتر مثلا 14 لیر هم می شود گرفت که برای کسی که شبها فقط به هتل بر می گردد بسیار خوب است. اما برای بچه های ما که سشوار با خودشان اورده بودند و هر روز باید دوش می گرفتند همین هتل کاملا مناسب بود.
البته من با خودم قرار گذاشتم دیگر با همسفری که سشوار می کشد سفر نکنم یا باید کچل باشدیا مثل خودم موهایش با هوا خشک شود و بتواند یک هفته بدون حمام روزگار بگذراند
من بیتا به یک اتاق و سیما و معصومه به اتاق دیگر رفتند. روبروی پنجره های ما پنجره های دیگری از همین هتل بود که همیشه بسته بودند و چیزی دیده نمی شد و ما با ارامش تمام ، لباس عوض می کردیم و استخر می رفتیم و از حمام بیرون می امدیم و اخر سفر فهمیدیم تمام آن اتاقها پر بوده و ما همه به خوبی دیده می شدیم. بیتا الکی می گفت شنیده که مسئولین هتل با نگرانی به هم می گفتن که مسافران اتاقهای روبرو تمام یک هفته در اتاقشان مانده اند و بیرون نیامده اند و حتی غذایشان را پشت پنجره خورده اند.
بعد از خوابی دلچسب در ملافه های خنک بیدار شدیم و اسی پسی کردیم و لباس پوشیدیم و از هتل خارج شدیم...
من عاشق این لحظه ام. ورود به خیابان.
همه چیز های جدید و ناآشنا برای چشمهایم ،مردم و لباسها و چهره هایشان، نماهای ساختمانها و اصوات جدید و غریب و مهمتر از همه نوازش باد در موها و لباسهایت و گرمای آفتاب بر پوستِ ساقها و بازوانت.
چقدر این چیزهای کوچک لذت بخشند. همیشه به یاد سوسن همخانه ای عجیب و غریبم در سالهای دور می افتم که میگقت: حالمو به هم می زنی از بس از این چیزا لذت می بری

۲۰ نظر:

نیلوفر گفت...

نفر اول :D
ممنون گیس طلا خانوم جون

نوشا گفت...

من عاشق سفر رفتن های شما هستم ... خیلی خیلی قشنگ میرین سفر ...
اون یه دونه کوله پشتی منو یاد " جهانگرد " توی کارتن ممول میندازه !

shadi گفت...

یاد اون هم گروهی هام افتادم که توی کوه با آرایش کامل می اومدن و واسه برنامه نصفه روزه، یه دست لباس کامل توی کوله داشتن که موقع برگشت توی شهر خوش تیپ باشن. اون وقت من به لباسهای خاکی و باتوم گِلی شده خودم کلی هم افتخار میکردم و به خاطر لباس و کوله ی کوه، کلی هم گشاد گشاد راه میرفتم. پوووووووووووف

sherry گفت...

بازم سفرنامه چه خوب.
بر می گردم می خونم.

شین گفت...

چه قدر دلم می خواد یه بار باهات برم سفر
اخی ییییی

sofalineh گفت...

عاشق اون لحظه ورود به خییابانم

sherry گفت...

حالا اومدم خوندم و چقدر هم لذت بردم. یعنی واقعا می دونستم خوندن سفرنامه هات قشنگند اما این دفعه به نظرم می آید چقدر مزه داد.
منم مثل بعضی از دوستان دیگه چقدر دوست دارم لذت همسفر شدن با تو رو بچشم و از آن بیشتر دوست بودن باهات نزدیک تر از پشت این شیشه ی مونیتور.
جدا هیچوقت فکر کردی چرا اینقدر دوست داشتنی هستی خانم گیسوطلا؟

هستي گفت...

سلام گيسو جان
خوشحالم كه برگشتي، كه مي‌نويسي، كه لذت بردي. خوشحالم
منتظر خوندن بقيه سفرنامه‌ات هستم. آنقدر زيبا، نرم و دقيق مي‌نويسي كه واقعا حس كردم همراه شما به سفر آمده‌ام.

مينا گفت...

به آرامي آغاز به مردن خواهي كرد اگر سفر نكني .... (پابلو نروادا)
هميشه در سفر باشي گيس طلا

طراح بزرگ گفت...

سلام به گیس طلای عزیز. سالهاست از طریق گودر خواننده وبلاگ شما هستم. اما این اولین باری هست که کامنت می گذارم.
خوشحالم که خوش گذشته، اما یه درخواست دارم. می تونید آدرس اون آژانسی که باهاش رفتین رو برام میل کنید به همراه قیمتش البته اگه اشکالی نداره. آخه نوشته بودید که ارزون رفتین. واقعا ممنون می شم :)
راستی از بانو اسم برده بودید. فکر کنم باید منتظر بود که تو سفرنامه اسم رو ذکر کنید. چون من متوجه نشدم بانو کیه.

Gistela گفت...

سلام دوست عزیز
من به هیچ وجه این آژانس را توصیه نمی کنم
اگر خودتان چند ماه زودتر هتل را رزرو و بلیط را بخرید بسیار ارزانتر از تور می شود

دناتا گفت...

شرط میبندم اصلا" دلت نمیخواد با من بیای سفر )):

سرور گفت...

من هم آخرين بار 8سال پيش استانبول رفتم
امسال که بچه هايم رفته بودند تعريف هايي که مي کردند با تصاويري که تو ذهنم مانده از زمين تا آسمان فرق داشت
ازجمله اينکه مي گفتند خيلي ها فارسي ياد گرفتند و با مسافران ايراني فارسي صتحبت مي کنند حتي پشت شيشه مغازه ها جملات فارسي نوشته اند.هشت سال پيش کسي تحويلمان نمي گرفت دماغشان را بالا مي گرفتند که يعني يعني.
گمانم انقدر ايراني رفته آنجا پول خرج کرده پول زبان ترک ها را باز کرده است
شماچه جوري ديدي؟

دارا گفت...

خیلی بی معرفتن اینجایی ها.
اصلا توجه نکردن که چی شد.
آقا جان *مادرک* برگشتن !!
میدونین یعنی چی؟
یعنی اینکه از حالا به بعد باید تا مدتی شاهد ژست های ویژه ایشان پس از بازگشت از ینگه دنیا باشیم و شنوای تعاریف ایشان برای شهین خانم مهین خانم اینا (البته آمیخته با مقدار متنابهی خالی بندی مرسوم)
خیلی خوب میشه گیسو طلا خانم با بیان تصویریشون این حس و حال مادرک رو اینجا منتقل کنند.

meysam گفت...

روزي نوشته بودي حسرت مي خوري چندين سال را براي پيدا كردن همسفري كه در سفرهايت همراهت باشد هدر داده اي دارم سعي ميكنم از تجربت استفاده كنم و تنها سفر كنم تا روزگاري حسرت نخورم..ممنونم

صبور گفت...

چشم ما روشن رسیدن به خیر

O2 گفت...

فکر کنم اون اتاق روبرو الان دارن فیلمهایی رو که گرفتن ادیت می کنن تا هفنه ی اینده حتما به بازار میاد

ریحانه گفت...

می خواستم تو کلاسهای فیلم نامه نویسی اقای توحیدی شرکت کنم...شما نظرتان چیست؟

ناشناس گفت...

vay eltemas khahesh tamana kholase
har chi manam mishe ke hamsafar
basham bahat/oon che rahat
man migam hale adam az kasaei be ham bokhore ke az hichi lezat
nemibaran bazam ye positive gerefti
hala ba in hame mosbat che koni
va man ba in hame manfi ke daram
che khaki be sar berizam

مهسا. گفت...

سلام گیس طلای عزیز

رسیدن بخیر (با تاخیر البته)
ممنون بابت سفرنامه

یک هفته حمام نکردن نه, اما با اینکه همسفر آدم سشوار بدست نباشه کاملا موافقم ;)

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...