تور ان روز را مجاتی اعلام کرده بود و ما هم که مفت باشد کوفت باشد،رفتیم. من یکبار در عمرم با تور رفتم و همان باعث شده که همیشه از ان فراری باشم. این یک روز هم به ماثابت کرد که درست فکر کرده بودیم.مسافرانی که با دیده انتقادی به ما و لباسهایمان نگاه می کردند و درگوشی در مورد ما صحبت می کردند، چندان چیز دلچسبی نبود.
نکته خنده دار قیافه بیتا به عنوان کارشناس تاریخ هنر بود زمانی که خانم توری پشت میکروفون اطلاعات تاریخ هنری می داد و همه پر از علطهای فاحش بود و بیتا مدام زیر لب زمزمه می کرد: این مال 500 سال بعدش بود
اصلا این پادشاهه اینجا نیومده
این سبک یونانیه نه اسلامی
تور ما را به چشمه المانی و بعد از ان مسجد سلطان احمد برد که قبلا هر دو را دیده بودم و هیچکدام را هم دوست ندارم. من فقط بیرون مساجد عثمانی را دوست دارم که قلمبه قلمبه است و داخلش نسیت به مساجد ما خیلی بی رنگ روست. در تمام مدت صبحبتهای راهنمای ترک که فارسی را با لهجه بامزه ای حرف می زد من همانند یک شیرازی اصیل یک سایه پیدا می کردم و می نشستم اجیل می خوردم و به حرص خوردن بیتا نگاه می کردم . اخر هم طاقت نیاورد و زیر لب فحشی به راهنمای ترک داد و خودش برای دیدن مسجد از ما جدا شد.
بعد از ان دوباره سوار شدیم و ما را به یک فروشگاه چرم بردند . تنها قسمت جالبش شو اختصاصی مانکنهای زن و مرد خوشگلی، برای تور بود که خیلی بامزه بود. کت ها و پالتوها از چرم بره بودند و به شدت زیبا و لطیف و البته قیمتشان هم از ان زیباتر بود . حتی با وجود چهل درصد تخفیفی که می دادند(معلوم است که با تور زد و بند داشتند) خیلی گران بود. یک کیف پول کوچک 100 هزار تومن بود . حالا شما حدس بزن بقیه اش را
انجا نشستیم و با دهان باز به بقیه مسافران نگاه می کردیم که یکی 2000هزار دلار خرید می کردند . گمونم قیافه امون خیلی خنده داد شده بود. چهارتایی چسبیده به هم روی مبلها عین این گنجشک خیس ها ، یه زن عرب بود که پالتو پوستها را مثل سیب زمینی و پیاز می خرید!
از شدت غصه هی می رفتیم دستشویی که بی کار هم نباشیم.
بعد از ان تور ما را برای نهار برد که نمی دونم چون مجانی بود خوشمزه بود یا واقعا بود!
مسئولین تور به شدت بد اخلاق و بی ادب بودند و حال بیتا هم زیاد خوب نبود و سعی داشتیم که ار همراهی با انان فرار کنیم که نشد.
ما را به یک مرکز خرید به نام اولیویم بردند که مارک بود اما حراجهای خوبی هم داشت و خرید لذت بخشی کردیم. بامزه تر از همه دیوار صخره نوردی بود که در وسط مرکز خرید گذاشته بودند و هرکسی می توانست از ان بالا برود و زنگ را بزند و زمانی که من بودم دختری جوان این کار را کرد و کف همه را برید.
در وسط مجتمع صندلی های بامزه و به شدت راحتی بود که توش غرق می شی و در پایان خرید انجا قرار گذاشتم و از تور فرار کردیم. و خنده هایمان هم برگشت. حضور هموطنان خیلی کنترل کننده بوده گویا....
قیافه من و معصومه که تلاش می کردیم ارزان ترین خوردندی انجا را پیدا کنیم مضحک بود و دختر گارسون موبور و جذاب حسابی با خنگول بازی های ما کنار امد و لحظه ای خنده از لبانش دور نشد و اخر پیشنهاد داد که یک گلوله بستنی قیفی سفارش بدهیم که ارزان می شود و همین کار را کردیم. قیافه بستنی وقتی رسید انقدر شبیه بدبختها بود که خجالت می کشیدیم بخوریمش
با خنده وشوخی به دنبال راهی برای برگشت به هتل بودیم و در ایستگاه اتوبوس روی زمین نشسته بودیم و می خندیدم و بیتا مدام هشدار می داد که جیش دارد و خندیدن برایش ضرر دارد
به هتل برگشتیم و برای پایان بخشیدن به روزِ بد دویدم به سمت خیابان استقلال پر از رنگ و نوا
روز چهارم
توی نت قبل از سفر سرچ کرده بودم و می دانستم که استانبول فقط یک ساحل شنی دارد و بقیه سنگی است. ضمن اینکه می دانستم دور است و البته صدایش را در نیاورده بودم. من کلا در اوج بی شرمی خیلی جاها را به دوستانم معرفی نمی کردم که بهانه اش را نگیرند و جاهایی که خودم دوست داشتم بروم را به شدت تبلیغ می کردم( مث ایکیا) البته دوستان عزیزم هم هیچ تلاشی برای پیدا کردن جاهای دیدنی استانبول نکرده بودندJ
بنابراین پس از اون صبحانه دلپذیر به راه افتادیم. یه مترو یه اتوبوس و یه منو ریل به شدت تمیز را پشت سر گذاشتیم و با راهنمایی رانندگان مهربان به ایستگاه فلوریا رسیدم. انجا یکی گفت که باید تاکسی سوار بشیدم که نشدیم(خسیس بازی و بی پولی این حرفا) و ربانمان از دهانمان اویزان شد تا به فلوریا رسیدم. البته بعدا معلوم شد هم مینی بوس دارد و هم اتوبوس که نمی دانستیم.
محله به شدت زیبا و مرفه نشین بود. حقیقتش زیبایی خیابانها کمی غصه دارمان کرد. در تهران حتی محله های بالای شهر هم نازیبا هستند.
ورودی ساحل 15 لیر برای بزرگها و 10 لیر برای بچه ها می گرفتم و هرچقدر معصومه خوشگلمان با ترکی به مسئول میگفت که کودک است او باور نمی کرد. بازم هم مچ بندی به دستمان بستند و داخل شدیم
اقا ساحل بود ها ....
شنها سفید سفید سفید. صندلی های راحتی سفید سفید و چترها ابی ابی و دریا ابی ابی و .....
تا عصر که تعطیل شد همانجا ماندیم. یکی از بهترین روزهای سفر بود
اب سرد بود اما قابل تحمل و بسیار خلوت محوطه بزرگی که طناب بسته بودند را می شد شنا کرد. در حالی که پرنده های دریایی در اطرافت شنا می کردند و ماهی های ریز
از همه شیرین تر یک اسکله پلاستیکی شناور بود که دور از ساحل روی اب بود. شنا می کردی به ان می رسید و سوارش می شدی و انجا حمام افتاب می گرفتی. تصور کن چشمانت را بسته باشی و روی اب شناور باشی. و سطح زیر بدنت به نرمی همراه با امواج بالا و پایین می رفت
عجیب بود. حس می کردم تمامی خسته گی هایم، اعصاب خورد شدگی ها ، غصه ها و اضطرابهایم با هر رقص موج و بالا و پایین رفتن من از تنم بیرون می رفت
حیفم می امد به ساحل بروم . فقط وقتی بچه های پیترای به شدت خوشمزه ای از همانجا خریده بودند به زیر چترها رفتم و همانجا نتیجه گرفتیم که بعد از ظهر را هم برخلاف برنامه همان جا بمانیم که ماندیم.
معصومه در حیرت پدری بود که در تمام این مدت از دو کودک یک و دو ساله اش نگهداری می کرد و مادر در تمام این مدت شنا می کرد. این اخری ها به من پیشنهاد می داد سر خانمه را زیر آب کنم تا او این پدر مسئول را بدزد. چرا این چنین پدری حتی در دوستان روشنفکرم پیدا نمی شود؟
دستشویی رختگن و دوشها به شدت تمیز بودند . نجات غریق های خوشگل هم حواسشان کاملا جمع بود. معصومه با عصه می گفت این همه پول می دهیم می اییم فقط برای یک چنین ساحلی و یک چنان کنسرتی که هر دو را می توانستیم در ایران داشته باشیم
به سختی دل کندیم. من مدام یک اخری را شنا می رفتم ودوباره بر میگشتم و دوباره یک اخرین بار دیگر
انقدر که افتاب زرد شد و به لبه های آبی دریا نزدیک شد. ...ساحل فلوریا بود
۱۳ نظر:
با
سلام
جای یک تعداد عکس از این مناظری که دیدید حسابی خالیه
با تشکر
ای بابا! یاد سفر خودم به استانبول افتادم به خصوص قسمت فروشگاه چرمش! فکر کنم تور ما هم ما رو همون جا برده بود به خصوص اینکه وقتی جلوی آینه با تیپ خودم حال می کردم یادم می افتاد که حالا حالاها با این تیپ تهران راهم نمی دن در نتیجه کت رو می ذاشتم سر جاش البته قیمتشم بی تاثیر نبود!
داغمان تازه شد .
آخییییییییییییییی
صبا
اونایی که عکس و اطلاعات توریستی ترکیه می خوان اینجااااست
http://www.m-atour.blogfa.com/
قسمت اسکله شناورش رو من هم در kemerتجربه کردم...عالی بود.
در مورد اون پدر که گفتید... البته حتما پدر و همسر خوبی بوده ولی تجربه من میگه معمولا معنیش اینه که: "یک امروز این دو تا رو نگه دار من یک کم استراحت کنم وگرنه سر از تیمارستان در میارم"
نمی دونم هنوز اینجوریه یا نه، اما توو بچگی حدود سال 1365 وقتی در فلوریا برای 15 روز با خانواده ام یکی از کلبه ها رو اجاره کرده بودیم، آن زمان ترک ها اجازه ی ورود به ساحل را نداشتند و فقط خارجی ها می تونستند به آنجا بروند. البته به دلیل رفتار زشت مردان مجرد ایرانی سال های بعدی ایرانی ها هم دیگه اجازه ورود نداشتند.
الان ترک ها رو راه می دادند یا نه؟
دوست دارم سفرنامه هات رو و خودت را بیشتر
این پاگراف آخر و جمله ای که معصومه با غصه گفته بود داغونم کرد. حسی که همیشه با دیدن شادی مردم و زیبایی های اینجا یا سواحلی که برای شنا میریم به من دست میده و هر بار با دیدنشون بغض میکنم
منم تا نمردم باید این کنسرتو برم ...
اون قسمت كه گفتي همه اعصاب خوردي ها و ناراحتي ها يادت رفت رو واقعا درك كردم. راستي 1 مرد ايراني سراغ دارم كه مثل اون آقاهه است ها اگه ريا نشه بايد بگم باباي بچمه...
آخی
منم با خوندن زیبایی هایی که دیدی و خیلی زیبا نوشتی برامون ، احساس کردم توی ویستریا لین خوشکلم زندگی می کنم !
انقدر از این خوراکیای خوشمزه می نویسین که آدم دهنش آب میفته . نوش جون
ااا زرافه ی خوش لباس ! حواست باشه ممکنه معصومه خانم از اینجاها رد بشه ها !
وبلاگ خوبي داريد خواندي و جذاب ،و خودتون هم شخصيت جالبي داريد چون يه جورايي مي شناسمتون اينكه گاهي اوقات خيلي بد اخلاق مي شيد راست گفتيد:)به اميد سفرنامه هاي بعدي
ارسال یک نظر