۱ آذر ۱۳۸۹

صبح گرگان النگ دره

صبح برگشتم تو کوپه ، بیتا سرش را از زیر لحاف در می اورد و می پرسد: رفتی دستشویی؟ خوش به حالت.
خانم از سر شب دستشویی داره و نمی ره اون وقت اسم شیرازی ها بد در رفته.
تا برسیم به شهر، مسیر زیبا را از پشت پنجره نگاه می کردم و خیالم راحت شد که برگها زرد شده اند. بامزه پسر کوچولوی تو راهرو قطار بود که هر جانوری را می دید به مدت ده دقیقه صدایش را در می اورد و ول نمی کرد تا به جانور بعدی برسد و قیافه حیرت زده اش محشر بود وقتی یک سگ و یک گوسفند را چسبیده به هم دید و نمی دانست چه صدایی تولید کند.
در ایستگاه سوار اتوبوس شدیم. طاهره از خانمه می پرسه: کرایه اش چنده؟ خانمه می گه : صد و پنجاه تومن. طاهره با حیرت می گه : صلواتیه؟!!
در غیاب طیبه من سمت لیدر را بر عهده گرفتم و بچه ها را بردم النگ دره همیشه زیبا.
با اینکه هنوز تمام درختان رنگی نشده بودند اما این هم لطف خاص خودش را داشت. تنالیته ها از سبز به سمت زرد و نارنجی می رفتند. تنه تیره درختان بر زمین قهواه ای، هر از گاهی درختی سراپا سرخ پوش
و مثل همیشه همان احساس ناتوانی از جا دادن منظره در چشمهایم.
راه می رفتیم و نگاه می کردیم. جاده تمیز بود و درخشان. مرجان صدایم کرد که : بیا اینجا حالشو ببر
رفتم لای بوته ها و با درختی کاملا زرد پوش روبرو شدم که دایره ای طلایی از برگهایش را روی زمین ایجاد کرده بود.

طبعا نمی شد دل کند. روی برگهای خوابیدیم و به بالا بلند طلایی نگاه می کردیم. باد که می امد بارانی از پولک بر سرمان می ریخت.
از انجا که من لیدر بودم هیچ صبحانه ای تدارک ندیده بودم! و خدا پدر و مادر مرجان را بیامرزد که یک عالمه خوردنی خوشمزه در کوله اش داشت .
برروی میز های سبز رنگ انجا بساط پنیر و نان گردویی و گوجه و خیار به راه انداختیم و چسبید چسبیدنی...فقط جای چایی خالی بود که دقایقی بعد که به مغازه ها رسیدیم این مشکل هم حل شد.
همین جا بگویم از رانندگی فاجعه گرگانی ها. یعنی من در حیرتم که چطور یک چنین رفتاری تا این حد اپیدمی شده است. یعنی همه دیوانه وار رانندگی می کردند و چندین بار در طی سفر و همین النگ دره نزدیک بود که زیر ماشین برویم.
در محل استراحت بعدی چایی و باقالی خوشمزه خوردیم و به راه افتادیم. گلهای حسرت هنوز در نیامده بودند اما قارچ ها همه بودند و پیچ های رنگارنگ

بلوط های کال بر روی زمین افتاده بودند. بلوط هایی که از یک سر سبز رنگ شروع می شدند و به سر قهوه ای تیره می رسیدند.
هر جا که امکان داشت زیر درختان دراز می کشیدم و به بالا نگاه می کردم. آسمان ابی از بین طلا ها دیده می شد.
دل کندن از النگدره کار سختی بود.

۸ نظر:

ناشناس گفت...

اوه خدای من دلم تنگ شد برای النگ دره.
دور میدان ناهار خوران ،بهشت هیرکان کشک بادمجون خوشمزه ای داره و همین طور آش رشته.

fafaree گفت...

خوش به حالت که اونجایی. راستی آتیش جنگلا رو دیدی ؟ بلاخره مهار شد یا نه؟
چه هوایی داره اونجا این وقت سال.

گرگان ما گفت...

سلام

کاش از النگ دره عکس هم میذاشتی.

حمید62 گفت...

"...و مثل همیشه همان احساس ناتوانی از جا دادن منظره در چشمهایم......"

زرافه خوش لباس گفت...

باراني از پولك...صدايش رو شنيدي؟

قشنگ روزگار من گفت...

چقدر خوب بوده
خوشا بحال مسافران

ناشناس گفت...

چاقوی پشت ساق پا خیلی توصیه باحالی بود

ارش گفت...

خوش به حالت
عجب رویایی هست
راستی نمیشه عکسی گذاشت تو سفرنامه مهیج و رویایت؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...