طاهره یواشکی چادر چاقچور کرده بود تنهایی بره اب گرم که خوشبختانه تعطیل بوده و خیط برگشته بود که بیدار شدم. قرار این بود تا بقیه بچه ها برسند ما پیاده روی کنیم به سمت آبشاری که شنیده بودیم بالاتر از زیارت هست اما تلفن زنگ زد و طیبه خبر داد که به گرگان رسیدند و در ترمینال منتظر ما هستند.
. قبل از آن رفتیم کارگاه گلیم بافی خانم بابایی را دیدیم که گلیم قرمز ی روی ان در حال بافت بود. بچه ها یکی دو تکه گلیم کوچک از او خریدند و با او و مرغهایش عکس گرفتیم و به راه افتادیم.
در ترمینال گرگان با طیبه و پنج تا از بچه ها روبرو شدیم. بیتا رفته به طیبه می گه دلم برات تنگ شده(یعنی متوجه تیکه اش شدید؟) طاهره هم از دیشب یه دوغ خریده که تو این سرما هیچکس بهش لب نزد و اونم تمام راه دوغ به بغل راه رفت و حالا هم با اون اومد ترمینال.
سوار مینی بوس شدیم و به بندر ترکمن رفتیم. مسافران طفلکی موقع پیاده شدن باید از روی سر و کوله های ما رد می شدند از بس راه را بند اورده بودیم.
در بندر ترکمن طبق معمول جلوی وانت ها را می گرفتیم تا ما را به سمت گمیش تپه ببرند که همه پر از گوسفند بودند و آدم نمی خواستند.
بنابراین جدا از هم ماشین گرفتیم.
راه تا گمیش تپه راننده گفت که گمیش به معنای نقره است و چون از این تپه نقره زیادی بیرون اورده اند آن را به این نام می خوانند. می گفت که تا مرز نیم ساعتی بیشتر راه نیست و با 300 تومن ویزا می دهند. طبعا فورا برای رفتن به ترکمنستان درسفر بعدی برنامه ریزی کردیم.
مردان همه کلاه سفید بر سرنهاده با قالیچه ای برای خواندن نماز عید قربان در خیابان راه می رفتند. مسیر کاملا خشک و بدون درخت بود. شهر خیابانهای پهنی داشت با خانه های یک طبقه. در میدان شهرداری انجا مجسمه هایی از مردان و زنان ترکمن بود. ماهیگیر با ماهی اوزون برون در دستانش. نوازنده ای با سازش و زنی در حال بافتن قالی
بچه های ترکمن در اطراف ما کنجکاوی می کردند.بزرگترها فارسی بلد بودند. همه لباسهای عیدشان را پوشیده بودند . از یکی از انها دو چرخه اش را گرفتم و چرخی در اطراف میدان زدم. با ان زین خراب و لاستیک خالی اش، مزه کودکی می داد
منتظر بقیه بودیم و هربار که وانت گوسفندی رد می شد همه داد می زدیم: بچه ها اومدن اومدن ..دو دختر بچه به نام عفیفه و ریحانه با لباسهای قرمز و نارنجی دور میدان بودند .زهرا ازشان عکس می گرفت دختری بزرگ از ان دور داد زد: ای لاو یو عکسارو تو اینترنت پخش نکنی!
تهاجم فرهنگی عجب نفوذی پیدا کرده است ها
۳ آذر ۱۳۸۹
به سوی گمیشان
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...
-
تولدم مبارک
۵ نظر:
خوش به حالت
منم تابستون رفتم اون جا
دیدی چه مزه ای داره وقتی می بینی بیشتر خانم ها با لباس ترکمنی دارن تو خیابون راه می رن؟
یه کلاغکی هم از وسط کویر عاشق روسری های ترکمن هستش.و عاشق همون جنگل نهار خوران.و عاشق نوشته های تو...!!!
کاش یکی دوتا عکس بذاری...
تهاجم فرهنگی!!!!!
نه این دیگه خود شبیخونه فرهنگیه!!!!
افرین حمید جون واقعا چرا مگه منو شما چه گناهی کرده بودیم مملکت به این با حالی!
ارسال یک نظر