۱۰ دی ۱۳۸۹
برو
۹ دی ۱۳۸۹
قیاقه مجریه خیلی باحال شده بود
۸ دی ۱۳۸۹
خوب شد روانشناس نشدم!
من اعتراف می کنم که فقط یکبار تو عمرم پیش اومد که به ازدواج با یه آقاهه ای فکر کردم.
هیجان زده شدید، نه؟
اون آقاهه ازدواج کرد البته با من نه، با یه دختر از فامیلمون.
دیروز شنیدم آقاهه پارانویید شدید داشته و دختره را مدام می زده و معتاد هم بوده و قبلا هم ازدواج کرده بوده و سه تا بچه داشته و الان هم تو تیمارستان بستریه !
۷ دی ۱۳۸۹
دلتون براش تنگ شده بود . می دونم
به دختر خاله مسیجز زدم:
اون بستنی فروشی سر ملاصدرا،خلدبرین اسمش چی بود؟
می خوای برامون بستنی بگیری؟
نه ، برای یه نفر می خوام.
اون می خواد برامون بستنی بگیره؟
۶ دی ۱۳۸۹
زن آرام
روزها از طبقه بالای آپارتمانم صدای جاروبرقی می آید، صدای ماشین لباسشویی و بیشتر وقتا صدای سکوت...
شبها صدای دعوا می آید، صدای گریه و دوباره صدای سکوت...
۵ دی ۱۳۸۹
۴ دی ۱۳۸۹
پایان
صبح زود به راه افتاديم به سمت همان آبشار "حرام او" و من سعادت اين را داشتم كه روستاي نشسته در دامنه و رودخانه مارپيچ پيدا و پنهان و آن كوه نيمه تاريك و نيمه روشن را دوباره ببينم.
صبحانه به آبشار رسيديم و بچه ها پذيرايي كردند اساسي. پنيره وكره و عسل و خامه و تخم مرغ آب پز و چايي روي منقل ذغالی.
من توسط موبايل اقدام به بازجويي از اعضاي اتاق نمودم تا مجرم خروپفي را پيدا كنم و دخترك آنقدر صادقانه خودش را معرفي كرد و ابراز ندامت كه سرش بدجور بوده و اینا ... درجا بخشايش همه را دريافت نمود.
اين وسط عده اي معلوم الحال اقدام به پخت تخم مرغ نيمرو و يواشكي خوردن آن نمودند كه توسط سربازان گمنان امام زمان سريعا شناسايي شد و با شكست قطعي به همه يك لقمه نيمرو هم رسيد.
آفتابي كه از بين دودها و لابلاي درختان بر روي بچه ها مي تابيد در حالي كه دره در زير پاهايشان بود...زيبا بود
و بعد از آن بود كه پياده روي 17 كيلومتري شروع شد.خب از کجاش بگم؟
از بدترین قسمتش شروع می کنم. در طی سفرهایمان هیچوقت اینقدر ماشینهای عبوری برایمان مزاحمت درست نکرده بودند. تا این حد که تصمیم گرفتیم در سفرهای بعدی دور مازندران را خط بکشیم و اگر خواستم به شمال برویم گیلان را انتخاب کنیم.
حالا قسمتهای خوبش.
در بعضی جاها رودخانه پهن می شد و حاشیه آن با پوشش برگهای پاییزی مکان مناسبی برای خانواده ها بود. مدام کندو بود و شیشه های عسل که البته شکارچی عزیزمان گفته بود نخرید که در این فصل شهد به زنبورها می دهند.
هرکس در حالی بود. خوره ها که همچنان بدون نگاه به زمین و آسمان جلسات مرروی بر تاریخ جامعه شناسی معاصر و روانشناسی تکاملی و ذن و بودیسم داشتند و طبعا مواظب بودم که اگر سر صف هستند من در انتهای صف باشم. بقیه با هندزفری ها و موسیقی از صدای ماشینها و راننده ها فرار کرده بودند و به عالم خودشان رفته بودند و شوخ ها هم که همچنان در حال خنداندن بقیه بودند.
منهم که منزویِ مردم گریزِ بیمارِ روانی، در دنیای رنگین خود غرق بودم. زرد اکر و زرد کادمیوم و زرد کروم، قرمز روناسی و سینای سوخته...و باز هم بود...این همه رنگ ...
بچه ها به نسبت توانشان خسته می شدند . پاها شروع می کرد به درد گرفتن. کوله ها سنگین به نظر می رسیدند و منهم که طبق معمول کیسه خوابم با طناب به کوله ام اویزان است و گاهی راست می رود و گاهی چپ و طاهره مثل همیشه داد می زند: بار کج به اخر سفر نمی رسه ...و البته شاهدید که همیشه رسیده!
آره بچه ها به روغن سوزی افتادند و آخر کار قرار شد که مرضیه و سارا که خیلی اذیت بودند با ماشین بروند به یه جایی که بشه نهار را اونجا خورد بمونند تا ما برسیم.
و ما ادامه دادیم. تعدادی از بچه ها گم شدند و به خاطر راننده های خطرناک نگرانشان شده بودیم. مدتی منتظر ماندیم و به این و اون زنگ زدیم تا بیتا با نیش گشاد از راه برسد و معلوم شود که مال بد بیخ ریش صاحبش..هیچکدومو ندزدیده بودن!
دوباره راه افتادیم و دیگه گرسنگی هم داشت اذیت می کرد و تنها زیبایی منظره که متفاوت شده بود انرژی می داد که ادامه بدیم. من و بیتا با بادوم و شکلات صدای شکمه را خفه کردیم و راه می رفتیم. فضا بازتر شده بود و مردمی که برای پیک نیک امده بودند زیاد می شدند. و ردیف درختان زرد صفی در جلوی اسمان ابی و زمین سبز درست کرده بودند.
دوان دوان خود را به وانت رساندیم و راه افتادیم و تقریبا فورا پیاده شدیم! پارک جنگلی چمستان بود و همان محل قرار. به قول مهدی فقط بدنامی اش واسمون موند و اگرنه رسیده بودیم .
پارک جنگلی بامزه ای بود با اسب و درشکه و سرسره و مهمتر از همه دستشویی های تمیز.
همه ولو شدند و گروه ضعیفِ نهار یک پیاله کنسرو سرد و بد طعم لوبیا داد با یک عالمه ترشی! ضد حال بدی بود بعد از آن همه پیاده روی و البته بهانه داد دست مهدی مشهدی که دوباره ایراد گرفتن را شروع کند. آخر کار که حتی ماشین حساب هم دست گرفته بود و داشت حساب می کرد که پول این نهار شده نفری 200 تومن و توهین آمیز است این غذا! حالا فهمیدید چرا کسی را با خودم سفر نمی برم؟
ما ماندیم و چمنهای سبز پارک جنگلی و دعوای دو خانواده بر سر بازی کودکانشان با سرسره ها. یعنی رسما نزدیک بود که قتلی رخ دهد. همه به این حماقت بشری نگاه می کردیم ومن فکر می کردم ما همین ملت هستیم .
عصر شد و ماشینی به قصد قائمشهر گرفتیم و تمام مسیر مهدی مشهدی سر هزار تومن داشت با راننده چانه می زد! و ما به این خون مشهدی اش که می جوشید می خندیدیم. راننده می گفت که زمین هایش را فروخته چون خودش که نمی تواند روی زمین کار کند و کارگر هم گران می شود. ماشین خریده مسافر کشی می کند و در شهرداری هم نگهبان است.
گمان می کنم به عمر من برسد روزی که در سراسر شمال هیچ شالیزاری نباشد.
مرد می گفت که دو دختر دوقلو دارد که خیلی نجیب ومعتقدند و نمی خواهند دانشگاه بروند چون دانشگاه جای خرابی است و حتی نمی خواستند مدرسه را تمام کنند اینقدر که هم کلاسی هایشان نا نجیب بوده اند!
خیلی زود به قائمشهر رسیدیم و به دنبال جایی برای غذا خوردن، دو جوان آدرس فست فودی به نام شمشیری را دادند که همینجا رسما تبلیغش را می کنم که همبرگرش مزه کودکی هایم را می داد. هنوز دلم طعمش را می خواهد. خیابان روبروی ایستگاه راه اهن قانمشهر سر چهارراه دو مرد جوان مودب هم در آن کار می کنند و حتی فیس مهدی درباره سفرهایش باعث نشد ذره ای از مزه این همبرگر کم شود.
شاد و خندان و سیر برگشتیم به ایستگاه. مهدی و سمانه بلیط مشهد داشتند و منهم که بلیط نداشتم و با کیسه پرتقالهای درشت قائمشهر و به شانس بیتا، قاچاقی سوار قطار شدم. من دیگه رسما دارم به شانس بیتا اعتقاد پیدا می کنم. یعنی اینقدر مسافرقاچاق زیاد بود که جای ایستادن نبود. اون وقت ما رفتیم یک کوپه خالی که فقط یه پسر جوان توش بود که اونم رفت و پاهایمان را دراز کردیم و با لالایی قطار سفرمان به پایان رسید.
۳ دی ۱۳۸۹
رودخانه
سرو وضعم را مرتب کردم و رفتم پهلوی بچه ها . حقیقتا دوست نداشتم کسی ماجرا را بفهمد . من از جمله: "اشتباه از خودت بود" به شدت بدم می یاد. فقط یواشکی رفتم سراغ مهدی کرمانشاهی و از روغن های جادویی اش مالیدم روی زخمهای پیشانی ام که حقیقتا الان بعد از یک هفته خوب شده اما زخمای تنم که روغن نزدم هنوز جاشون هست.
به هر صورت برگشتیم به سمت لاویج. آفتاب از روبرو می تابید و گرم بود اما همچنان با چایی و شکلات هاي مهدی و استراحت های بین راه دلچسب بود.
به اتاقهایمان که رسیدم. تختهایی را زیر درختان دیدم و طبعا رویشان ولو شدم و نوک برهنه درختان تبریزی در آسمان آبی بود.
گروه نهار با یک سورپریز حیرت انگیز آمدند. آنها رفته بودند 25 تا غذای نذری گرفته بودند! و ما که در سفرهایمان غذای درست و حسابی گیرمان نمی آید ، مرغ و پلو امام حسین چسبید بهمان حسابی.
قسمت بامزه سمانه بود که از مرغ و خروس و همچنین گربه می ترسید و هر دو نوع حیوان در زیر تخت ها حضور داشتند. اما خیلی دردناک بود که مرغهای استخوانهای که می انداختیم جلویشان می خوردند. مثل آدمخواری بود نه؟ من فکر کنم یه روز گیاهخوار بشم.
رفتم دستشویی و خیلی ترسیدم وقتی یک عالمه آت آشغال از شلوارم ریخت بیرون. بعد چند ثانیه فهمیدم که من در اثر لیز خوردن تا فیها خالدونم برگ خشک و شن و خاک رفته بود. حتی در جیبهای شلوارم .
بعد از نهار همانجا روی تخت به آسمان نگاه کردم تا زمانی که بچه ها استراحتشان را کردند و چرتی هم زدند وپیاده روی به سمت دیگر روستا را آغاز کردیم . در امتداد رودخانه
مسیر ساده و بدون شیب بود و اندکی سرد. ادرک ومرغابی ها از مرغ و خروسها بیشتر بودند. چهار تا بچه سیاهپوش هم با جدیت تمام یک طویله چوبی می ساختند و حقیقتا اسکلت خوب و محکمی داشت.
نور در برگهای زرد می رقصید و آن روبرو آفتاب رو به غروب ، تپه ها را شيار زده بود.
بعد از پایان روستا، با یکی دو تا ویلای خیلی بزرگ و مدرن روبرو شدیم که تا حاشیه رودخانه را گرفته بودند. بالاتر فقط چوپان ها بودند و گله هایشان. و رودخانه كه ول شده بود
آفتاب که رفت، سرما کمی اذیت می کرد. بعضی از بچه ها هم پاهایشان گرفته بود. پیشنهاد آتش را به مهدی دادم و خودم به سراغ تاپاله رفتم. فکر کن تمام مسیر داشتیم توی تاپاله قدم می زدیم و حالا یه مثقال هم نبود.
فکر نمی کردم یه روزی از دیدن این همه تاپاله یه جا خوشحال بشم. با کمک دکتر تاپاله ها را به مهدی مشهدی رسانیدم که داشت مقدمات آتشش را فراهم می کرد اما دکترآانقدر در کارش دخالت کرد تا مهدی کلا بی خیال شد و آتش را سپرد به دکتر و دکتر هم هیچ کاری جز خفه کردن آتش نتوانست انجام دهد.
آتش هم مثل آش است خدایش ...
مهدی کرمانشاهی خودش شروع به روشن کردن آتش کرد ودکتر او را به فتنه وانحراف از اصول انقلاب محکوم می کرد و هر از گاهی می رفت آتش آنها را خراب می کرد. عده زیادی از بچه ها هم به کمک مهدی رفتند و فتنه حسابی شلوغ شد و آخر هم آتشی درست کردند اساسی.
این طرف من رسم مهمان نوازی به جا آوردم و به کمک مهدی مشهدی رفتم که آتش کوچکش را به راه انداخته بود. حالا هر دو جریان فتنه داشتند خودشان را گرم می کردند و آواز می خواندند و من فهمیدم طیبه مان عجب صدایی دارد...
دستور برگشت داده شد. آتش ها را به دقت خاموش کردیم. سرد بود و سریع می آمدیم که در نزدیکی ده یک منظره میخکوبم کرد.
قبرستان روستا در شعله های شمع می درخشید. شام غریبان بود ومردم بر سر تمامی قبرها شمع روشن کرده بودند. زردی نور و لباسهای مشکی مردم، صحنه به شدت سینمایی بود .
بالای سر قبرها رفتم و هر شمعی که خاموش شده بود را روشن کردم تا به امامزاده ای رسیدم که در انتهای قبرستان بود.
دختران جوان ده در پشت پنجره قبرستان شمع روشن می کردند. به شوخی پرسیدم که نذرشان چیست و آنان با خنده جواب می دادند که شوهر نیست!!!
دختر جوان یک بسته شمع به من داد و منهم شروع کردم به انجام آیینی چند هزار ساله ...
پیرزن خادم از من پرسید که می خواهد زیارت کنم که جواب مثبت دادم و به داخل امام زاده رفتم.
مثل همه آنها کوچک بود سراسر سبز و پر از موج مثبت .
یاد بچه های فیلم افتادم که در یک ده دکور امامزاده زده بودند و بعد از فیلمبرداری مردم ده نگذاشتند آنها دكور را جمع كنند. و کلی خوشحال بودن که دهشان هم مانند ده همسایه امامزاده دارد.
به اطاقهایمان برگشتم و من جزو گروه شام بودم. یکی دوبار هم گروهی ها یم را صدا زدم و دیدم باز هم قرار است همه چیز گردن خودم بیفتد . منهم لباسهایم را برداشتم و با طیبه و سمانه و ریحانه گروهم را دو در كردم و به جستجوی آب گرم جدید و تمیز رفتیم.
یک آب گرم شیک بود که خیلی شلوغ بود و بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ پیرمرد عزيزي که هيچ مشتری نداشت. آب گرمش کوچک بود و تمیز
آنجا ماندیم و کلی خندیدم از طیبه که می خواست به من آواز خواندن یاد بدهد و اصرار داشت برای شروع، حمام جای مناسبی است!
و من برای اولین بار در عمرم آواز خواندم و کلی ازم تعریف کردند که استعداد دارم و قرار گذاشتند روزی که من مشهور شدم لو بدهند که در آب گرم لاویج بود که آنها استعداد مرا کشف کردند.
برای من که تمام تنم از لیز خوردن صبح، پر از گِل و کبودی بود این آب گرم لذت مضاعفی داشت.
سرخ و خندان به اتاقها برگشتیم و هم گروهی های من هم شام خوشمزه ای درست کرده بودند و من یک وجب مانده بود سرم برسد به بالش که خوابم برده بود. گرم و شیرین
۱ دی ۱۳۸۹
انتراکت
۳۰ آذر ۱۳۸۹
نزدیک بود ها
صبح تاریک بود که با ضربه های طیبه بر در از خواب بیدار شدیم. بعدا فهمیدیم همسایه های اتاقهای بغلی از دست ما حسابی شاکی شده بودند.
به دستشویی داخل اتاق رفتم و برگشتم و فهمیدم که واقعا نباید با به شیر قرمز و آبی دستشویی اعتماد کرد"توصیه ای از یک داغ دیده"
سریع جمع و جورکردیم و گروه صبحانه در اتاق اولی بساط را راه انداختند. در گروههای مختلف غذا می خوردیم و من در گروه سارا بودم و علاوه بر اینکه برای او لقمه می گرفتم به بهانه او کره و عسل اضافی هم دریافت می کردم!
هوا روشن شده بود که از انجا بیرون امدیم و لاویج را در روشنایی دیدیم. برای لاویج همان اتفاقی افتاده بود که برای تمامی روستاهای بی هویت ما. تک و توک خانه قدیمی با سقفهای چوبی نشان از زیبایی از دست رفته داشت. الان روستا پر از ساختمانهای ویلایی بود که هر کدام یک سازی می زدند. من مخالفتی با این نوسازی ها ندارم اما می توان یک زیبایی گروهی ایجاد کرد. مگر در ان جزیره های استانبول چه کار کرده بودند غیر از رنگ کردن خانه و کاشتن گل و گیاه؟
مشخص بود که روستا هیچ برنامه ای برای دفع زباله ندارد و در سراسر مسیر زباله ها را می شد دید حتی روی درختان.
بچه ها برنامه ای نداشتند و طبق معمول اطلاعات اینترنتی من به داد رسید و خبر از ابشاری کوچک درسه کیلومتری لاویج دادم که به سمت ان به راه افتادیم.
مهدی می گفت توجه داری این مردم به رانی خیلی علاقه دارند. انقدر که قوطی خالی ان در تمام مسیر ریخته بود.
اما منظره روبرو انقدر خوب بود که زیر پایمان را فراموش کنیم. خورشید داشت در می امد و درختان را رنگین تر کرده بود. هرچه از روستا دورتر می شدیم. منظره زیباتر می شد. بخصوص وقتی بر می گشتی و روستا را در دشتی سبز می دیدی و رودخانه ای که در سراسر مسیر پیدا و پنهان می شد. یک کوه بود که حقیقتا شیفته ام کرده بود که دقیقا نیمی از ان با نور روشن شده بود و درختان زرد و نارنجی می درخشیدند و نیمه دیگر ان در تاریکی فر رفته بود.
به پیچی رسیدیم که بین درختان برگ ریخته خاکستری نوار نارنجی درختان پاییزی دیده می شد. همه هیجان زده شدند و عکس و سرو صدا کردند و حس عجیبی بود که در ان شلوغی سارا از من می خواست که انچه همه را هیجانزده کرده برایش توصیف کنم.
مهدی مشهدی هم همچنان در حال عکس گرفتن و آموزش عکاسی و افاده عکاسی بود! نگران شدم نکنه منم به روز بقیه معلمها دچار بشم که فکر می کنن همه شاگردشون هستند؟
از همه جدا شدم و موسیقی بود و منظره تا به پایین ابشار رسیدیم. ماشینها انجا می ایستادند و از لوله های که تعبیه شده بود اب می خوردند و ما همگی بالاتر رفتیم تا به طبقه دیگری از ابشار برسیم که مسیر کوتاه و ساده بود و انجا همه شروع کردن به عکاسی اما وسوسه دیدن بالای ابشار بدجوری مرا غلغلک می داد.
اخر طاقت نیاوردم و از طیبه اجازه گرفتم که از مسیر تپه خود را به بالای ابشار برسانم و او که تپه را بی خطر دید اجازه داد.
کوله و پالتو را همانجا گذاشتم و از تپه بالا رفتم . شیبیش چندان نفس گیر نبود اما دیگر درختان اجازه نمی داد که بچه ها را ببینم. بالاتر که رفتم زمین پر از گلهای ریز بنفش رنگی بود. بالاتر که رفتم و نفسم داشت تمام می شد که بالای ابشار رسیدم.
زیبا بود و ساده
و اینجا بود که آن اشتباه را انجام دادم و به لبه شیب رفتم که ببینم بچه ها را ان پایین می بینم یا نه که پاییم روی برگهای پاییزی لیز خورد.
در حالی که لیز می خوردم سعی می کردم که به هرچه به دستم می رسد خودم را بند کنم که نمی توانستم و نگران بودم که مبادا به لبه شیب برسم که صخره ها شروع می شدند . در مسیر انبوه برگهای خشک باعث می شد که ضربه ها درد کمتری داشته باشد می خندیدم و می سریدم تا سرانجام تنه درختی متوقفم کرد.
تصور کنید پاهایم دو طرف تنه نازک درخت آویزان و تا زیر چانه ام برگ خشک جمع شده بود و لباسم تا زیر گلویم بالا امده بود. اول مدتی همانجا ماندم تا نفسم جا بیاید وب عد متوجه خطرناک بودن موقعیتم شدم. اگر خودم را به بالا نمی رساندم از ابشار پایین می افتادم روی سنگها.
روی تنه درخت ایستادم در حالی که می دانستم مدت زیادی وزن مرا تحمل نمی کند. صدایم هم به کسی نمی رسید. تنه بریده ای در نزدیکی ام بود. به سمت آن پریدم و حتی گرفتمش اما نتوانستم وزن خودم را تحمل کنم و دوباره لیز خوردم. اینبارمسیر بیشتری را پایین امدم و به لبه خیلی نزدیک شده بودم و ترسیدم.
جایی که متوقف شده بودم خیلی سست بود و باید به سرعت تصمیم می گرفتم. با دست در مسیر جای پایی برای خودم درست می کردم و بالا می رفتم .مدام به خودم می گفتم: نترس ..نترس... هر بار فقط یه قدم و خیلی سریع تا به تمشک ها رسیدم و چاره ای نبود. با بوته های تمشک خودم را بالا کشیدم. خارهای ان صورت ودستهایم را پاره می کرد. در راه یک بار دیگر هم سر خوردم اما سرانجام به لبه رسیدم.
زمانی که خودم را به جای امن رساندم تمام تنم می لرزید و از پیشانی ام خون می امد. هیچوقت اینقدر نترسیده بودم.
۲۹ آذر ۱۳۸۹
ضد حال
برگشتیم و با بچه های خوابالود صبحانه خوشمزه ای خوردیم. باید با دو گروه مختلف که از تهران و مشهد می آمدند و با خواهرک که ازهمان نزدیکی می آمد هماهنگ می کردم.فتانه هم هوس کرد که با ما بیاید .
بیرون دریاکنار آبروی فتانه را بردیم و جلوی نگهبانان وانت سوار شدیم به سمت نور. در وانت همچنان به خاطرات راننده تاکسی بودن مهدی و معتادان می خندیدیم.
مهدی معتاده را سوار کرده و مرده جلو نشسته و شروع کرده چرت زدن. مهدی هم دو نفر حسابش کرده و بقیه پولش را نداده. معتاده وقتی پیاده شده دماغش را به صورت مهدی چسبانده و گفته: داداش خودتم حساب کردی؟
گروه تهرانی و خواهرک زودتر از ما رسیدند به نور و ما شک کرده بودیم راننده دارد می دزدمان. چون می گفت سرتان را پایین بگیرید پلیس راه نگیردمان!
رسیدیم و جمعیتی دیدیم اساسی. حقیقتش من با گروه بیشتر از 15 نفر حال نمی کنم و یک جمله معروف دارم که : آدمها تو جمع تنها می شن
خواهرک را بعد از مدتها دیدم و آنقدر در طی سفر ما همدیگر را ماچ کردیم و بغل که حال همه رابهم زدیم.
طیبه هنوز هیچی نشده ما را گذاشت گروه نهار و با 10تومن باید 25 نفر را سیر میکردیم. کار مشکلی بود. آقاهه تو مغازه کالباسها را برش می زد و ما می شمردیم که مبادا از 10 تومن بالا بزند.
در این فاصله بچه ها به کنار دریا رفته بودند که ساحل زیبایی بود. اکثر بچه های قدیمی بودند و چند تایی هم جدید. سارا دوست نابینایمان هم بود و از من می خواست که ساحل دریا را برایش توصیف کنم.
وقتی مهدی وسمانه هم از مشهد رسیدند به سمت دریاچه الیمالات به راه افتادیم
بامزه اینکه دریاچه را شب قبل من در اینترنت ویلای فتانه کشف کرده بودم!
فاصله 15 کیلومتر بیشتر نبود و ابتدای جاده پیاده شدیم و به سمت دریاچه پیاده روی کردیم و مهدی از همان موقع مرا با خصلت های منحصر به فرد مشهدی ها اشنا کرد! غر می زد که راننده های تاکسی تلفنی ها باید تا دم دریاچه ما را می بردند و پول زیاد گرفتند و این تازه اولش بود!!!
مسیر زیبای دریاچه راپیاده روی کردیم. من موقعیتم کمی مضحک بود چون باید مدام به فتانه و خواهرک و مهدی و سمانه که مهمانان من بودم سر می زدم که کسی غریبی نکند.
به دریاچه رسیدم و فهمیدیم که یک بدشانسی دو بار تکرار می شود. در ورودی آن بسته بود و این یکی دریاچه حتی دیده هم نمی شد!
خیلی دردناک بود بخصوص برای من که تصاویرش را دیده بودم و می دانستم که چه دریاچه زیبایی است.
طیبه سعی می کرد با زبان جادویی اش نگهبان را راضی کند که نشد اما در عوض یک شکارچی مهربان با لندورش را جادو کرد که تا اخر سفر کمک حال ما بود.
نهار را به راه انداختم وطبق معمول حرص خوردم از بچه های گروهی که تمام مسئولیت را به گردن من می اندازند و ناپدید می شوند. ناراحت بودم که ساندویچ هایمان به شدت لاغر بود و می ترسیدم که بعضی گرسنه بمانند.
به سختی توانستیم که همه را سیر کنیم و خواهرک که معده اش ناراحت است گرسنه ماند و حالم حسابی گرفته شد و مهدی هم که می پرسید غذا اضافه نیست مزید بر علت بود.
بعد از نهار بچه ها در زیر درختان طلایی عکس گرفتند و با حسرت از ندیدن دریاچه به سمت جاده پیاده روی کردیم.
گروهها از هم جدا می شدند و منهم از چرخیدن بین مهمانها یم خسته شده بودم و فقط به خواهرکم چسبیده بودم که گرسنه مانده بود.
تاریک شده بود که به سر جاده رسیدم و برای خواهرک ماشین گرفتم که به خانه اش برگردد. دل کندن از او سختم بود و او هم دل همه همسفران را برده بود و تنها ترس از گرسنه ماندنش در بقیه سفر با این آشغالهایی که ما می خوریم باعث شد که اجازه دهم برود.
آقای شکارچی مهربان با ماشین بزرگش عده ای از بچه ها را برد و بقیه در تاریکی به سمت لاویج پیاده روی کردند. ماه وستاره ها می درخشید و در جاده حتی یک چراغ نبود. بعدها شنیدم که تعداد کشته های این جاده به دلیل همین تاریکی بسیار است.
آنقدر راه رفتیم تا به پمپ بنزین که محل قرار بود رسیدیم و در آنجا مهدی با خاطراتش از تدریسِ سینما درحوزه ما را روده بر کرده بود از خنده...
شکارچی دوباره برگشت و بقیه را سوار کرد. چیزی از مسیر ندیدم اما پر درخت به نظر می رسید.
در تاریکی به لاویج رسیدیم. بچه ها دو اتاق گرفته بودند و طبعا اولین کار که کردم رفتن به چشمه آب گرم بود.
چشمه در واقع حوضی بود نه چندان مدرن اما به شدت داغ و دلچسب. انقدر انجا بالا و پایین رفتم که نفسم بند امد و ترسیدم غش کنم و بیرون امدم
سرخ و سفید رفتم شام خوردیم و از اتاق اول که چند تا خوره در حال بررسی جامعه در حال گذار از سنت به مدرنیته و تاثیر شریعتی در انقلابی گری مذهبی و ... بودند فرار کردم.
به شدت از این بحث ها دور شده ام. از نقل قول از بزرگان برای گرفتن تایید دیگری، از تلاش برای راضی کردن دیگری، از این بررسی های نصفه نیمه و بدون زمینه در یک شب زیبایی پاییزی
انگار که در جایی در این سالها همه آنها را جا گذاشته ام. حالا دیگر هرچه بخواهم یاد بگیرم در کتابها می خوانم و فقط سر کلاسهایم حرف می زنم انهم فقط برای باز کردن پنجره ها جدید نه فرو کردن اندیشه هایم در حلق و چشم دیگران
فرار کردم به اتاق دوم که خلوت بود و ساکت و درون کیسه خواب نو خواهرک که به من داده بود به خوابی شیرین فرو رفتم.
۲۸ آذر ۱۳۸۹
من عکس خواهم گذاشت ...یه روزی ....
۲۷ آذر ۱۳۸۹
۲۲ آذر ۱۳۸۹
صلوات
۲۱ آذر ۱۳۸۹
در گوشی دختر نوجوانی شنیدمش، دوباره
من شهامت کردم و جوابش دادم که: دهسال دیگر که شاملو مرده، کسی به یاد ندارد که چنین کرد و چنین گفت اما اشعارش می ماند و همین کافی است .
از آن زمان نه ده سال که بیست سال گذشته است.
بعضی ها هم در مقابل بعضی صحنه ها، فیلمها، ماجراها و اشخاص
همه اینها را گفتم که بگویم صدای این مرد و نه اشعارش، تارهایی را در قلب من به جنبش در می اورد که فقط هنگام شنیدن همین صدا تکان می خورند . نه این یکی تار و نه اون بغلی ...همین یکی ...آره همین که داره می لرزه وقتی می شنوه:
رویاهاتو از دست نده، واسه اینکه اگه رویاهات از دست برن، زندگی عین بیابون برهوتی میشه که برفا توش یخ زده باشن ....
۲۰ آذر ۱۳۸۹
آهان اون مالزی
۱۹ آذر ۱۳۸۹
انواع
-امروز حساب کردم دیدم من با تو 20 تا دوست دکتر دارم
- 20 تا ؟ زیاد نیستن؟
- اره البته یه تعدادی شون ارشاد معادل دکترا بهشون داده، یک مقداریشون هم آمپول زن هستند بهشون می گن دکتر .
۱۸ آذر ۱۳۸۹
جوابِ های...
- آدم بی شعور، اومده دفتر، جلوی چشم همکارا به ما "لا ر جر با کس" هدیه داده !
-خب راستشو بگو شما چی کار کرده بودید؟
- ما هیچی ...فقط...وقتی مریض بود، عیادتش رفتیم بیمارستان، یه چند تا "ک ان دو م" با طعمهای مختلف هدیه بهش دادیم . تقصیر مامانش بود هی گفت دوستات چی برات اوردن...
-؟!!!
۱۷ آذر ۱۳۸۹
ایرانیان غریب
امروز گفت: می دانی پاد یعنی چه؟
گفتم: نه
گفت: یعنی ضد، حالا می دونی شاه یعنی چه؟
گفتم: نه
گفت: یعنی ظلم حالا می دونی پادشاه یعنی چه؟
گفتم: ضد ظلم
گفت: اره
مایع جرم گیر را برایم در پلاستیک گذاشت و گفت:
ولی همیشه همشون شاه بودن ، شاه هستن
۱۶ آذر ۱۳۸۹
مملکته؟
یه خیابون هست تو مسیر فرهنگسرا که ترافیک روانی داره .هر وقت پلیس سر چهارراه می ایسته ترافیک می شه خفن
۱۵ آذر ۱۳۸۹
اتاقی از آنِ من
در این خانه اتاقی دارم که تمامش را پر از کتابها کردم. میزی که پشت پنجره است و چراغ مطالعه ای رو ی آن. روبرویم کوچه باریکی است با ستون بلند چراغ برقی که چراغش را نمی بینم اما نورش هست.
ساختمانهای اطراف پر از پنجره اند اما بدون نور. مردم این شهر از پنجره هایشان می ترسند پشت همه ملافه سفید است و بعد از دو سه لایه پرده. خب اصلا چرا پنجره می سازید. دیوار بالا بکشید و رویش دکوری پرده بزنید
پنجره ای که باز نشود از غصه می میرد.
داشتم می گفتم. در اتاق کوچکم میزی دارم و دایره ای از نور روی ان و پنجره ای که همیشه یا باز است یا نیمه باز
شبها وقتی سر از لپ تاپ بلند می کنم تصویر خودم را در شیشه می بینم با نگاهی که نمی شناسم و روزها کله ام را افتاب می دهم
چهار سال بود که سرم نور ندیده بود. روزها در حال کور شدن، پشت میزم می نشینم پنجره را هم باز می کنم چون یک جایی شنیدم که نور از پشت شیشه فایده ای ندارد. داشتم می گفتم پنجره را باز می کنم و زیر نور افتاب می نشینم تا نور به کله ام بخورم چند سالی بود که افتاب بر سرم نتابیده بود
کدام کتاب بود که اولش نوشته بود: من در آفتاب نشستم و همه چیز را به یاد اوردم؟
اینترنت وایرلس ندارم هنوز. ماهواره ندارم هنوز و در اتاقم جز خواندن و نوشتن کاری نمی توانم کرد واینهاهمه باعث شد که منهم به یاد بیاوردم نوجوانی ام را
اتاقم که پر از آفتاب و کتاب بود و خودم
ادم اصلا بزرگ نمی شود. من زیر چشمانم خطوط ریزی آمده است و در موهایم رگه های سفید و یکی از زانوهایم هم بدجوری درد می کند اما پشت این پنجره و زیر این نور من همان نوجوانم که بود.
من هنوز امیدوارم. من هنوز به معجزه ها ایمان دارم و من هنوز دلم می گیرد که چرا شادتر نیستم.
می شود از پشت پنجره ام ماه را دید . همین چند روز پیش هلالش را دیدم و به دوستم گفتم که بیاید داخل اتاق تا من آرزو کنم و به صورتش نگاه کنم. مادرک می گفت بعد از دیدن هلال ماه نو یک آرزو کن و یا به سبزه یا به روی دوست نگاه کن.
من در اتاقم پشت پنجره نشسته ام و می دانم که زمان می گذرد و آرزوها هم عوض می شوند.
اما
من دلم عجیب برای آن گیس طلای نوجوان گرفته که در اتاقش زیر دایره نور نشسته بود و رمان می خواند و به معجزه اعتقاد داشت و آرزو داشت که روزی آدم شادتری بشود .
۱۴ آذر ۱۳۸۹
چرا؟
۱۳ آذر ۱۳۸۹
۱۲ آذر ۱۳۸۹
معتادان بامزه
۱۰ آذر ۱۳۸۹
بیتا هنوز عکسارو نیاورده به خدا
خلاصه یک سربالایی به شدت نفس گیر را که رد کردیم و انجا نشستیم و منظره ای را نگاه می کردم که خاک شخم خورده اش از طلایی تا قهوه ای را همه در خود داشت. داشتیم با طاهره تصمیم می گرفتیم که بزنیم داخل منظره که دیدیم بقیه ذلیل مرده ها وانت گرفتن سربالایی را بالا اومدن
اينستاگرام gisoshirazi
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
-
چهل عدد مقدسی در اساطیر ایران است. اهورمزدا آسمان را در 40 روز می سازد. چهل تعداد روزهای ناپدیدی هفت ستاره خوشه پروین است. در بابل بر یکدور...
-
تولدم مبارک
-
مرد جوانی در زد گفت اردکشون اومده داخل حیاط ما،داشتم دنبال اردک می گشتم یک پسره را به جای اردکه پیدا کردم که تا منو دید پا گذاشت به فرار ...