۳ دی ۱۳۸۹

رودخانه

سرو وضعم را مرتب کردم و رفتم پهلوی بچه ها . حقیقتا دوست نداشتم کسی ماجرا را بفهمد . من از جمله: "اشتباه از خودت بود" به شدت بدم می یاد. فقط یواشکی رفتم سراغ مهدی کرمانشاهی و از روغن های جادویی اش مالیدم روی زخمهای پیشانی ام که حقیقتا الان بعد از یک هفته خوب شده اما زخمای تنم که روغن نزدم هنوز جاشون هست.
به هر صورت برگشتیم به سمت لاویج. آفتاب از روبرو می تابید و گرم بود اما همچنان با چایی و شکلات هاي مهدی و استراحت های بین راه دلچسب بود.
به اتاقهایمان که رسیدم. تختهایی را زیر درختان دیدم و طبعا رویشان ولو شدم و نوک برهنه درختان تبریزی در آسمان آبی بود.
گروه نهار با یک سورپریز حیرت انگیز آمدند. آنها رفته بودند 25 تا غذای نذری گرفته بودند! و ما که در سفرهایمان غذای درست و حسابی گیرمان نمی آید ، مرغ و پلو امام حسین چسبید بهمان حسابی.
قسمت بامزه سمانه بود که از مرغ و خروس و همچنین گربه می ترسید و هر دو نوع حیوان در زیر تخت ها حضور داشتند. اما خیلی دردناک بود که مرغهای استخوانهای که می انداختیم جلویشان می خوردند. مثل آدمخواری بود نه؟ من فکر کنم یه روز گیاهخوار بشم.
رفتم دستشویی و خیلی ترسیدم وقتی یک عالمه آت آشغال از شلوارم ریخت بیرون. بعد چند ثانیه فهمیدم که من در اثر لیز خوردن تا فیها خالدونم برگ خشک و شن و خاک رفته بود. حتی در جیبهای شلوارم .
بعد از نهار همانجا روی تخت به آسمان نگاه کردم تا زمانی که بچه ها استراحتشان را کردند و چرتی هم زدند وپیاده روی به سمت دیگر روستا را آغاز کردیم . در امتداد رودخانه
مسیر ساده و بدون شیب بود و اندکی سرد. ادرک ومرغابی ها از مرغ و خروسها بیشتر بودند. چهار تا بچه سیاهپوش هم با جدیت تمام یک طویله چوبی می ساختند و حقیقتا اسکلت خوب و محکمی داشت.
نور در برگهای زرد می رقصید و آن روبرو آفتاب رو به غروب ، تپه ها را شيار زده بود.
بعد از پایان روستا، با یکی دو تا ویلای خیلی بزرگ و مدرن روبرو شدیم که تا حاشیه رودخانه را گرفته بودند. بالاتر فقط چوپان ها بودند و گله هایشان. و رودخانه كه ول شده بود

آفتاب که رفت، سرما کمی اذیت می کرد. بعضی از بچه ها هم پاهایشان گرفته بود. پیشنهاد آتش را به مهدی دادم و خودم به سراغ تاپاله رفتم. فکر کن تمام مسیر داشتیم توی تاپاله قدم می زدیم و حالا یه مثقال هم نبود.
فکر نمی کردم یه روزی از دیدن این همه تاپاله یه جا خوشحال بشم. با کمک دکتر تاپاله ها را به مهدی مشهدی رسانیدم که داشت مقدمات آتشش را فراهم می کرد اما دکترآانقدر در کارش دخالت کرد تا مهدی کلا بی خیال شد و آتش را سپرد به دکتر و دکتر هم هیچ کاری جز خفه کردن آتش نتوانست انجام دهد.
آتش هم مثل آش است خدایش ...
مهدی کرمانشاهی خودش شروع به روشن کردن آتش کرد ودکتر او را به فتنه وانحراف از اصول انقلاب محکوم می کرد و هر از گاهی می رفت آتش آنها را خراب می کرد. عده زیادی از بچه ها هم به کمک مهدی رفتند و فتنه حسابی شلوغ شد و آخر هم آتشی درست کردند اساسی.
این طرف من رسم مهمان نوازی به جا آوردم و به کمک مهدی مشهدی رفتم که آتش کوچکش را به راه انداخته بود. حالا هر دو جریان فتنه داشتند خودشان را گرم می کردند و آواز می خواندند و من فهمیدم طیبه مان عجب صدایی دارد...
دستور برگشت داده شد. آتش ها را به دقت خاموش کردیم. سرد بود و سریع می آمدیم که در نزدیکی ده یک منظره میخکوبم کرد.
قبرستان روستا در شعله های شمع می درخشید. شام غریبان بود ومردم بر سر تمامی قبرها شمع روشن کرده بودند. زردی نور و لباسهای مشکی مردم، صحنه به شدت سینمایی بود .
بالای سر قبرها رفتم و هر شمعی که خاموش شده بود را روشن کردم تا به امامزاده ای رسیدم که در انتهای قبرستان بود.
دختران جوان ده در پشت پنجره قبرستان شمع روشن می کردند. به شوخی پرسیدم که نذرشان چیست و آنان با خنده جواب می دادند که شوهر نیست!!!
دختر جوان یک بسته شمع به من داد و منهم شروع کردم به انجام آیینی چند هزار ساله ...
پیرزن خادم از من پرسید که می خواهد زیارت کنم که جواب مثبت دادم و به داخل امام زاده رفتم.
مثل همه آنها کوچک بود سراسر سبز و پر از موج مثبت .
یاد بچه های فیلم افتادم که در یک ده دکور امامزاده زده بودند و بعد از فیلمبرداری مردم ده نگذاشتند آنها دكور را جمع كنند. و کلی خوشحال بودن که دهشان هم مانند ده همسایه امامزاده دارد.
به اطاقهایمان برگشتم و من جزو گروه شام بودم. یکی دوبار هم گروهی ها یم را صدا زدم و دیدم باز هم قرار است همه چیز گردن خودم بیفتد . منهم لباسهایم را برداشتم و با طیبه و سمانه و ریحانه گروهم را دو در كردم و به جستجوی آب گرم جدید و تمیز رفتیم.
یک آب گرم شیک بود که خیلی شلوغ بود و بی خیالش شدیم و رفتیم سراغ پیرمرد عزيزي که هيچ مشتری نداشت. آب گرمش کوچک بود و تمیز
آنجا ماندیم و کلی خندیدم از طیبه که می خواست به من آواز خواندن یاد بدهد و اصرار داشت برای شروع، حمام جای مناسبی است!

و من برای اولین بار در عمرم آواز خواندم و کلی ازم تعریف کردند که استعداد دارم و قرار گذاشتند روزی که من مشهور شدم لو بدهند که در آب گرم لاویج بود که آنها استعداد مرا کشف کردند.

برای من که تمام تنم از لیز خوردن صبح، پر از گِل و کبودی بود این آب گرم لذت مضاعفی داشت.
سرخ و خندان به اتاقها برگشتیم و هم گروهی های من هم شام خوشمزه ای درست کرده بودند و من یک وجب مانده بود سرم برسد به بالش که خوابم برده بود. گرم و شیرین

۱۲ نظر:

ناشناس گفت...

چه حس خوبی داشته اون آب گرم! با اون همه کبودی و درد و خستگی راه.
چه روز پر از هیجان و خطری هم بوده! باز یه عالمه خوشحالم که سالمین :)
و اینکه تونستین اون منظره های به اون قشنگی رو کنار دوستاتون ببینین و لذت ببرین.
راستی! اگه کار به آلبوم بیرون دادن شد، به خوانندگان وبلاگ امضا هم میدین؟ :)

ناشناس گفت...

سلام دستت دردنکنه که مارو همسفر خودت میکنی با شرح سفرت
راستی مرغ همه چیز خواره یعنی گوشت علف دونه خلاصه هرچی که بتونه قورت بده میخوره تعجبی نداره که هدایای ارسالی شمارو میخورده فکر کنم دیپلمت تجربی نیست

bagi گفت...

گرم وشیرین. خییییییییلی قشنگ بود. نمیدونم چرا جدیدا" احساساتی شدم انقدر.

ناشناس گفت...

سلام گرامی

شب به خیر

تلخند 11 را به شما تقدیم می نمایم [گل]

ناشناس گفت...

سلام گرامی

شب به خیر

تلخند 11 را به شما تقدیم می نمایم [گل]

ناشناس گفت...

سلام گرامی

شب به خیر

تلخند 11 را به شما تقدیم می نمایم [گل]


http://hadi550.blogfa.com/

Saeedeh گفت...

يعني الان ديگه برا تاكسيدرمي آماده اي؟ مي دوني كه چي مي گم D:

قشنگ روزگار من گفت...

هیچی به اندازه خواب بعد آب گرم نمیچسبه...
فوق العاده ست :)

مرضيه گفت...

گيس طلاي نازنين سفر يعدي كجاست ؟قرار بود كه يه بار منو تو سفر هات با خودت ببري .

Unknown گفت...

کاش همیشه بری سفر و سفرنامه بنویسی.....دقیقا وصف العیش نصف العیشه ......مطمئنم همه با لذت می خونند این سفر نامه هارو خانوم

lili گفت...

با بهرام کاملن موافقم

خانم خونه دار گفت...

اگر من در ایران بودم واگر من بچه کوچک نداشتم واگر من سرمایی وبد سفر نبودم دوست داشتم با شما بیایم.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...