۱۳ فروردین ۱۳۹۰

دلم برای باغ تنگ شده..

همیشه سیزده بدر برام خیلی مهم بود. خیلی پر استرس بود.

همیشه دوست داشتم این بار بریم یه جایی که نرفته باشیم

یه جای خاص مثل این جاهایی باحالی که دوستام می رفتن و فرداش تو مدرسه فیس می دادن. جاهایی که ادم احساسا خوشبخت بودن می کرد

هر سال از قبل از عید خط و نشون می کشیدم که این بار نریم باغ ها ...

و همیشه همه می گفتن باشه امسال باغ نمی ریم

از دوسه روز مانده به سیزده استرس من بالاتر می رفت ، جاهای مختلف را نام می بردم ، رایزنی می کردم و با خاله و دایی هم مطرح می کردم و شب سیزده یکی از این جاها ی خاص انتخاب می شد

صبح روز سیزده مادرک مرغ وسبزی پلو خوشمزه اش را بار می گذاشت که تا ظهر طول می کشید ومن مثل مرغ سرکنده این ور و اون ور می رفتم ،بعد چند تا تلفن به خونه آقا بزرگ و خاله و دایی زده می شد و

سرانجام ظهر ناهار همه می رفتیم باغ

هر سال همینطور بود

و اون مرغ و پلو همیشه باید از مسیر بغض من رد می شد

۴ نظر:

الا گفت...

سیزده برای منهم اضطراب داشت نمیدونم چرا؟ خصوصا غروبش. فکر روز بعد مدرسه و روبوش آویزون رو دسته صندلی و کیف کنار اتاق.

کچلک گفت...

تمام خاطراتم از سیزده بدرهای کودکی رو با این پست زنده کردی.
آرزوم همیشه این بود که فردای سیزده بدر تعطیل باشه و تا ظهر بخوابم!

کچلک گفت...

تمام خاطراتم از سیزده بدرهای کودکی رو با این پست زنده کردی.
آرزوم همیشه این بود که فردای سیزده بدر تعطیل باشه و تا ظهر بخوابم!

Narcis گفت...

فکر کنم حق داشتی که اون وزها بفض گلوت رو بگیره..آخه جاهای تکراری صفای خودشونو بعد از یه مدتی از دست می دن. ولی خب حالا قصهء باغ فرق می کنه!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...