۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

روز اول . قطار تهران- شاهرود


واسه خودم رفتم ایستگاه راه اهن و 5 تا بلیط به اسامی مختلف خریدم. بعد اومدم خونه و به موبایلم نگاه کردم و چند تا اسمو انتخاب کردم که به عنوان همسفر با خودم ببرم. و مهمترین اون طبعا فردین بود. اخر شب فردین زنگ زد که فیلمبرداری داره و نمی یاد در نتیجه معصومه(سفر ترکیه که یادتون هست) یکی از دوستاشو اورد و با اون دو تا و بیتا(همون که همیشه خوابش می یاد و گشنه شه و جیش داره ن) و پویان که بار اولش با ما می اومد، تکمیل شدیم
صبح تو ایستگاه راه اهن یک یک بچه ها اومدم . معصومه نزدیک بود که جا بمونه . طبق معمول کارت بیتا که کارمند راه آهنه را رو گذاشتیم تا متصدی نفهمه که هیچکس اسمش به بلیطش نمی خوره و رفتیم داخل.
کوپه اتوبوسی بود و پویان جدا افتاده بود و من احساس گناه داشتم که خودش خیالم را راحت کرد که نگران خوش گذشتن به او نباشم. گپ و گفت شروع شد طبعا. خوردنی ها یک یک بیرون اومد و قطار هم مدام به قول معصومه تو راه پنچر می کرد
همسفرهای مختلفی داشتیم که در ایستگاهها پیاده و سوار می شدند و یکیش پسر جوان مشکی پوشی بود که اندکی اختلال حواس داشت و وقتی فهمید گردشگر هستیم اصرار اصرار که به جای شاهرود بریم دامغان که کلی قشنگه و با همان زبان الکن خودش تمامی جاذبه های جهانگردی دامغان و حومه را با ما معرفی کرد و انقدر که حقیقتش به ذهنم رسید که یک سری هم به انجا بزنیم !
پیرمرد بنایی بود که همان موقع ورود به کوپه توجه ام را جلب کرده بودند. پیرمرد با کت و شلوار به شدت نونوار و دو سایز بزرگترش و ان پوست افتاب و باد وباران خورده و دستهایی چون تنه درختان... منم که کلا نوستالژی پیرمردها را دارم و فورا یاد اقا بزرگ بیفتم و عر بزنم.
همسرش خانم غلامی که اصالتا از جاجرم بود و درگرمسار زندگی می کرد هم صحبت به شدت شیرینی بود. با لهجه زیبایش از گرمسار می گفت و گرانی و از پسرانش که درس می خواندند و پسری که اختلال حواس داشت. می گفت که در دوران دبیرستان مربی پروروشی انقدر ذهن پسر را از امام زمان و قیامت و وحشت از جهنم پر کرده که پسر دیوانه شده و فکر می کند ظهور نزدیک است و اینا
زن با ان لهجه زیبایش می گفت. دین و ایمون که تو مدرسه نباید یاد بدن، من بچه ام فرستادم درس بخونه تو مدرسه . خودم اینقدر مسلمون هستم که مسلمونی یادش بدم
از بی توجهی به گرمسار میگفت که ریس جمهور به خاطر اینکه نگن شهر خودشه به اون نمی رسه
از یارانه ها شاکی بود که مگه مردم گدان که بهشون پول می دن . خب کارخونه بسازن پسرهای من برم توش کار کنن
جالب اینکه در فعالیت های خیریه شهرشان هم فعال بود . می گفت : مگه ادم چند سال زنده است ، کم فرصت داره به دیگران کمک کنه
درک این زن بیسواد از دنیاییش برایم حیرت انگیز بود.
ظهر بود که به شاهرود رسیدیم. کوکو سبزی های معصومه انقدر بود که نگه مان دارد تا به نهار برسیم.
در ایستگاه شاهرود سراغ تاکسیرانی انجا رفتیم و مدیر اژانس اقای داور پناه همکاری کرد که همه مان را در یک پژو جا بدهد و به مجن برساند.
راننده اقای عامریان بود . مردی به شدت دوست داشتنی که در مسیر تا مجن اطلا عات مفیدی داد. از شاهرود که خارج شدیم . پنجره کنار من به مونتیوری تبدیل شدم که شروع به نمایش زیبایی ها کرد.
زمینهای بدون درخت با پوشش اندکی از سبزی کمرنگ چمنها با قهوه ای ملایم خاک و اسمان ابی ابی با ابرهای سفید سفید
چقدر دلم تنگ شده برای این رنگها ..

نفسم بعد از ماه ها باز شد

۶ نظر:

سندباد گفت...

ای جان ! سفرنامه
من چرا اینجا انقدر برام آشناس ؟ چرا انقدر دیر به دیر میام اینجا ؟ من کجام ؟

sharpboy گفت...

چه جالب
ما هم جمعه برای اولین بار رفتیم مجن ولی چون مسافرخونه برای خوابیدن نداشت فردی بنام آقا محمود لطف کردو مارو مهمون خودش کرد مردمان بسیار مهربانی داره مجن حیف نشد بریم آبشار

کچلک گفت...

سفر بخیر گیس طلا.اسم اینجائی که رفتی رو هم نشنیدم.چه لطفی داره خوندن بقیه سفرنامه.هیجان انگیزه...

حسین گفت...

در این فصل رفتن به ایلام ، کردستان و آذربایجان عربی هم شدیدا توصیه میشه هفته گذشته برای یک سفر کاری ایلام و اطراف با جمعی از همکاران رفتیم جای شما هم خالی

حمید گفت...

کاش حداقل یه نفر همسفر پیدا میشد منم میرفتم سفر. این سفرنامه های شما خیلی هوایی میکنه منو. حیف که بین دوستانم کسی اهلش نیست.

ebi گفت...

سبک زندگیتو خیلی دوس دارم

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...