۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰

پایان سفر








قسمت بالا امدن از آبشار داستان دیگری بود. مرتضی دست دخترها را می گرفت و پشت سر خود می کشید. منم در تلاش بودم تا اخرین عکسها را از گلها بگیرم و اخرین نفر شده بودم و می توانستم در سکوت جنگل آواز پرندگان را بشنوم.چرا هیچوقت عادی نمی شود؟
از لابلای درختان جاده بهشت پیدا بود. همان جاده ای که درکوه روبرو به علی آباد می رفت. جاده پیچ دار در جنگل سبز و ابی.
یکی ازدخترها از سختی راه به گریه افتاده بود و همه تلاش میکردند تا حالش بیاورند. در انتهای مسیر بود که یک سی چهل نفری زن ومرد نه چندان ورزشکار را دیدیم که میخواستند به ابشار بروند واز من راه را می پرسیدند که سخت است یا اسان.
گفتم که اسان است و مرد خیلی بامزه پرسید :پس چرا دوستانتان این شکلی شده اند:)
با تعجب دیدم که مرتضی به انها میگوید خیلی سخت و مشکل است ونروید. وقتی که رفتند مرتضی گفت که راهنمای انان از دوستانش بوده و از مرتضی خواسته انان را راضی کند که نروند !
وقتی از کنار بقیه افراد گروه شان رد می شدم فهمیدم که حق با ان طفلک بوده. این گوشتها با این وزن و حجم سرازیری را می روند اما سربالایی برگشتشان؟ بایدتماشایی باشد
زمانی که به چشمه کوچکی رسیدیم می خواستیم خودمان را دران غرق کنیم از بس گرم و تشنه بودیم....
رسیدم به وانت احمد و حالا باید نهار می خوردیم و منتظر امدن ابرها می شدیم.


این وسط غر زدن یکی از دخترها که از ابتدای سفر روی اعصاب من بود، ان روی گیس طلایی ام را بالا اورد. دیدم اگر بمانم نمی توانم خشمم را کنترل کنم . سریع از گروه دور شدم و در جای خوش منظره ای نشستم
از دست خودم عصبانی بودم که چرا عصبانی شدم. کلا من توانایی ام در خوردن خشم زیاد است اما از یک لحظه ای به بعد کنترل همه چیز از دستم خارج می شود
انقدر انجا ماندم و به ابرهای که از روبرویم می گذشتند نگاه کردم که حالم خوب شد. بعد از به دنبال شکوفه ها گشتم و در افتاب دراز کشیدم و منتظر امدن ابرها شدم که


نیامدند که نیامدند
باید به قطار می رسیدم پس بی خیال ابرها شدیم و با وانت برگشتیم. مسیر و شکوفه هایش؛ جاده و گل بنفشه هایش به نظرم زیباتر می رسیدند
در خانه اقا مرتضی لباسهای خیس از عرقمان را عوض کردیم و سر وصورتی شستیم و حساب کتاب کردیم. اقا مرتضی برای اجاره خانه و چایی و ماشین و راهنمایی تا ابشار کلا 60 تومن گرفت
و برایمان یک ماشین تا شاهرود هم جورکرد.


با برادران مهربان عاشوری خداحافظی کردیم و با پیکان اقای زمانی به راه افتادیم.
اقای زمانی اطلاعات بامزه ای از روستای ابر به ما داد که دو گروه متخاصم در ان زندگی می کنند. ترکها و فارسها که در همه چیز با هم اختلاف دارند حتی درانتخابات مثلا چون ترکها به موسوی رای دادند همه فارسها به احمدی نژاد رای داده بودند. البته خودش هم متوجه بود که این دشمنی باعث شده که روستا رشد نکند و گرنه می توانست یک روستای توریستی معروف شود.
با رانندگی حیرت انگیز او به قطار رسیدم و بامزه اینکه خانم رضایی را هم دوباره در قطار دیدم و کلی از دیدن من خوشحال شد و به من گفت: شما از اونهایی که درِ دل آدم را زود پیدا می کنی
من خیلی دوست دارم ازم تعریف کنند اما این یکی خیلی چسبید

۲ نظر:

ناشناس گفت...

http://photoobox.com/images/y15yhus6vnft9s64son.jpg

قرمه سبزی گفت...

گیس طلا کاظم زاده

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...