۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۰

آبشار هفت رنگ






آقای رضایی طفلک رنگ به صورتش نبود.من سرم را آوردم پایین که اگه تیر تو شیشه خورد به من نخوره. راننده اونجا را رد کرد ومن بقیه ماجرا را ندیدم اما پویان دیده بود که مرد تیرخورده افتاد رو زمین.
آقای رضایی پدرش را در روستا دید و معلوم شد که خانه پدری پر از مهمان است. اما خانه عمه خالی بود و ما را به انجا برد.
جالب اینکه همه ما اینقدر ریلکس بودیم انگار هر روز دم خونه مون مردم را با تیر می زنند. ولی حقیقتا در این سالها ما به تماشاگران خوبی تبدیل شده ایم، بی تفاوت
اتاق مهمان عمه به شدت تمیز و خنک بود. دیوارها از کاهگلی به شدت صاف و زیبا پوشیده شده بود اتاقی با تمامی مشخصات یک اتاق روستایی. تابلوهای مذهبی و مجسمه های گچی و عکسهای رنگ شده خانوادگی. یک ردیف رختخواب هم پشت پرده بود
خانم عاشوری فورا یک قوری بزرگ چایی به دست ما رساند و پسرش مرتضی هم همه جوره ساپورت بود.
بچه ها رفتن شام بخرن و منم دست و رویی شستم و با قوری چایی خستگی به در کردم
معلوم شد که مرد تیرخورده در یک دعوا بر سر سگ، زده با تبر توی سر پسرخاله اش و الان پسرخاله شش ماهه که تو کما است. مرد به دوسال تبعید دراهواز محکوم شده و اون هم از تبعید فرار کرده بوده و حالا پیداش کردن و زدن و بردنش. همه هم راضی بودن
بچه ها املت خوشمزه ای درست کردند و در کیسه خوابهای خودمان با پتوهای خانم عاشوری به خواب فرو رفتیم، با قول گرفتن از بچه ها که زود بیدار بشن
خداییش همه 6 بیدار شدن اما تا خانمها خط چشم بکشند و ضد آفتاب بزنند ما ساعت هشت و نیم بود که پشت وانت احمد ، داداش مرتضی سوار شدیم که بریم جنگل
مسیر را از سفر به جنگل ابر به یاد داشتم. اولش بدون درخت و پر از گل بنفشه بود. تمام دشت قلمبه قلمبه بنفش بود و عطرش در هوا بود . به جنگل رسیدیم و آن جاده اشتباهی که رفتیم را هم دوباره دیدم اما الان داستان یه چیز دیگه بود. جنگل جا به جا پر از شکوفه بود. درختان سپید پوش بین سبزی ها
زیبا زیبا
در بالای بلندی از وانت پیاده شدیم و احمد کنار ماشین ماند و ما به راهنمایی مرتضی به سمت آبشار راه افتادیم. می گفت که برویم پایین و من گیج شده بودم که آخه برای دیدن آبشار که معمولا می روند بالا
از انجا به بعد گل بود که دیدم. گلهای بنفش رنگ استکانی سر به زیر، گلهای ریز زرد، گلهای به شدت بزرگ و سفید، گلهای که برگهایش خوردنی بود و مزه تره می داد، گلی که ساقه اش خوردنی بود و مزه ترشی می داد.گلهای ابی رنگ و گلهای بنفش خوشه ای
تا به حال این همه تنوع گیاهی ندیده بودم. مرتضی میگفت که گیاهپزشکی از امریکا را یک هفته اینجا می گردانده و او گیاه جمع می کرده است
سرازیری بعضی جاها لیز بود و دخترا کمی اذیت می شدند ولی مرتضی انگار در پارک قدم می زند. خیس عرق شده بودم. لباسهایم برای این هوا زیاد بود
مرتضی می گفت که مسیر طولانی است وباید سریع برویم که می رفتیم و من به سرعت از گلها عکس می گرفتم
تا وقتی که صدایش را شنیدم. صدای ابشار
جلوتر از لای درختها دیدمش هرچه جلوتر می رفتیم بیشتر خودش را نشان می داد و سرانجام
ابشار هفت رنگ


که تا کمر در برف فرو رفته بود
پویان ابشار را که دید برگشت با چشمانی شگفت زده به من گفت: ممنون گیس طلا


انگار من درستش کرده بودم :)

۶ نظر:

حواس پرت گفت...

ممنون
و ارادت!

Maryam گفت...

Manam bebaaar toro khodaaaa :(((((

بهار گفت...

انگار یادمه دنبال اینا میگشتی.


http://irpress.org/index.php?title=%D8%B5%D9%81%D8%AD%D9%87%D9%94_%D8%A7%D8%B5%D9%84%DB%8C

ناشناس گفت...

de khob dar miavordi oon lebas haye ezafa ro jigar

کارمند گفت...

کار من از " ريلکس" و " بي تفاوت" و اين حرفها گذشته، اين صحنه ها را ببينم يا حتي کسي برايم تعريف کند، بلند بلند مي خندم!!

کچلک گفت...

عکس این آبشار منو یاد آبشار دره گاهان تفت انداخت.
اگه تو بهار گذرت یه یزد افتاد از دست نده فرصت دیدنش رو

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...