۲۶ خرداد ۱۳۹۰

پایان سفر















صبح بیدار شدیم. صاحبخانه مهربان مادرک برای پسرها که درحیاط خوابیده بودند پشه بند زده بود و خیلی خوش بحالشان شده بود.
به سختی از مادرک و خواهرک خوشگلم که موهای بلندش را فر کرده بود وبرای خودش جیگری شده بود خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
در جاده هراز در یکی از شهرهای شمالی در چهارراهی تابلوی بود با این اسامی نیما یوشیج، شیخ فضل اله نوری و شهید ناطق نوری. واقعا شمالی ها اهل تساهل و تسامح هستند ها ...
باز هم بساط خنده به راه افتاد از دست این احسان کم گو و گزیده گو به شرح زیر:
دو سه بار پیش آمد در سفر از مکانهایی رد می شدیم که بوی فاضلاب میاید و هر بار احسان از زیر سیبلش می گفت: دوستان خواهش می کنم رعایت کنید.
احسان سازدهنی بامزه ای داشت که کاری با آن نداشت تا ناگهان تصمیم گرفت مرغ سحر بزند.پویان بهش میگفت دوست عزیز اول باید از تولد مبارک شروع کنی بعد یواش یواش....
برای احسان تعریف می کنم تو وین روی قبرها پر گل بود می گفت: آره َمرده ها کود خوبی هستند!
احسان این بار دیگر به بیتا نمی گفت سی وشش سالته ..اما مدام ازش می پرسید : شاه که فرار کرد یادت می یاد؟
از آنجا که کلا داشت خوش می گذشت تصمیم گرفتیم نرم نرمک برویم به همین علت در پلور پیچیدم به سمت دشت لار که هیچکدام تا به حال ندیده بودیم.
به سمت سد رفتیم و همه جا سبز بود سبز سبز و پر از گوسفند . دم نگهبانی پول ورودی را دادیم و همانجا با هیجان از دیدن دماوند به آن زیبایی و گل بنفشه های خوشگل شروع به عکس گرفتن با دماوند کردیم
بعد آنقدر رفتیم تا به رودخانه زیبا رسیدم وهمانجا ماندیم تا بساط ناهار را به راه بیندازیم. بیتا آویشن چید و شست و ـنها را در دوغی که درآب رودخانه یخ زده بود ریختیم وروی اجاق بامزه پویان املتی به راه انداختیم از منظره و غذا لذت بردیم.
معلوم بود که انجا محل اسکان عشایر است . سنگچین های دور چادر ودستشویی هایی با دیوارهای فلزی فراوان بود. می شد مدتی روی تخته سنگها دراز کشید و به اسمان نگاه کرد
بعد از ناهار واستراحت به سمت سد به راه افتادیم.
حقیقتا آبی زیبایی داشت اما از آن زیباتر آن همه گل رنگ به رنگ بود، سنبل های وحشی بنفش، سیاهدونه و اسپرزه و گلپر و یک عالمه گلهای دارویی دیگر
با آبی سد و آبی آسمان عکس گرفتیم به راه افتادیم به احسان می گم چقدر قشنگن می گه :آره فتوشاپش خوب بوده طرف
احسان یک جمله معترضه هم در توصیف شادی به کار می برد که مرا روده بر می کرد: انگار به خر تی تاپ دادن
سرانجام در نور خورشید که داشت پشت کوه می رفت . وصال بین من و شقایق رخ داد.
خب شما فکر کنید یه آدمی که بچگی هاش تو دشت شقایق بزرگ شده و از وقتی از کودکی اش بیرون اومده دیگه شقایق ندیده و هر بار که برنامه سفر ریخته یا زود بوده ،همه غنچه بودم یا دیر بوده همه پلاسیده بودن. خیلی بی خبر با یک عالمه شقایق تو یه دره روبرو بشه انتظار دارید چی کار کنه ؟
شما می دونید معنی سعادت یعنی چی؟ معنی برآورده شدن ارزو یعنی چی؟ شما می دونید من چقدر خوش بختم؟ می فهمید ؟ من یه دره پر از شقایق دیدم...می دونید شقایق
خب ماشین را نگه داشتیم و به میان شقایق ها دویدیم. نه تنها شقایق بودند که بزرگترین شقایق هایی بودند که به عمرم دیده بودم
انقدر دیوانه وار از خودم و شقایق ها در اغوشم عکس گرفتم که پویان می گفت: خاله خیلی جواد شدی
یعنی من وبیتا رسما خودمان را خفه کردیم از عکس گرفتن و با اینکه پسرها برگشتند به ماشین(احسان فقط اومد بیرون یه گل چید و رفت دوباره تو ماشین کتابشو بخونه) ما دو تا همانجا غرغلطه می زدیم و عکس می گرفتیم. افتاب می رفت و سبز چمن ها تیره تر و قرمز شقایق ها خونین تر می شد......
برگشتیم توماشین و به احسان می گم : تا به حال شقایق از نزدیک دیدی؟ می گه :آره یه شقایق بود دختر همسایمون بود
پویان می پرسه از خیلی نزدیک دیدیش؟
به سمت تهران به راه افتادیم و تا شب به نوار غصه شاپرک خانم گوش دادیم. هیچوقت فکر نمی کردم یه روزی تو جاده به یه نوار قصه گوش بدم و برای شاپرکی که تکه تکه بالهای خوشگلش را از دست می ده تا بتونه از تاریکی بیرون بیاد و به نور و روشنایی برسه، اشک بریزم
هنوزم هم تو گوشم صدای عنکبوت هست که اونم شیفته تلاش شاپرک، آزادش می کنه .چون برای آزادیش جنگیده برخلاف تمام اون حشراتی که تو انبار تاریک موندن و به زندگی دراونجا عادت کردن و برای رسیدن به خورشید هیچ تلاشی نمی کنن وبه نور کرم شب تاب و شهرفرنگش دلخوش هستند
به قول عنکبوت: راس می گه دیگه دیگه ..راس می گه دیگه دیگه ...راس می گه دیگه دیگه راس...
چراغهای شهر بزرگ در روبرویمان ظاهر شد. کرم شب تابهای انبار تاریک

۸ نظر:

ناشناس گفت...

ghorboon-e to khaanoom-e gol baa een safar naameh haat ke del mibari. Safar be kheir boodeh, be khoshi boodeh, khastegi dar konid jaanam.

ناشناس گفت...

ajab safari! mesle roya bood, mesle to gheseha. oon manazer va oon sedaha. makhsoosan oghyanoos abr va dashte shaghayegh! mamnoon azizam...

نوشا گفت...

سفرنامه ها رو دوست دارم چون دقیقا برام نصف العیش حساب میشه ...

علاوه بر شقایق ها اینکه فرصت مسافرت رفتن رو اونم این مدلیشو داری خوشبختی

suratgar گفت...

عاشق سفر نامه هاتونم
با وبلاگتون انگار منم سفر می کنم به این همه زیبایی ها
می خواستم بپرسم اگر از تهران کسی بخواد بره دشت لار باید از کجا بره؟

ارش گفت...

سلام گیسو جون
فدای این نثر خوشگلت بشم من خر کیف میشم وقتی سفرنامه هاتو میخونم
به قول احسان انگار به خر تی تاپ داده باشن
برات بهترین ارزوها را دارم موفق باشی

Haleh گفت...

نوشته هات پر از زندگیه
یه آدم پر احساس و زنده هستی

ندا گفت...

وبلاگ ایرونی تا این حد عالی ندیده بودم
بجه که بودم پدرم مارو یه دشتی اطراف تهران می برد اونم دم غروب، فوق العاده زیبا بود ، هنوزم یه جای رویای تو ذهن و خاطراتم داره ، راستش تو اینترنت دنبال لاله و شقایق های اون دشت میگشتم که جاش دقیقا الان کجاست؟وبلاگ زیبای شما نظرم و جلب کرد و تا آخر خوندم .. تعریف تون از اون دشت من و به اون خاطراتم برد مرسی واقعا

ناشناس گفت...

این احسان شیرازی نیست؟

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...