۲۵ خرداد ۱۳۹۰

آب











گروه ناهار با همون ماهی های حوضچه همسایه ، ماهی سرخ کرده و ماکارونی دادند که بعد از خستگی پیاده روی چسبید ها ...با بیتا رفتیم پشت کلبه و زیر آفتاب دراز کشیدیم و پاهایمان را به دیوار کاه گلی کلبه تکیه دادیم و از پاهایمان عکس گرفتیم. دو و برمان هم پر از گل های سرخ و بنفش بود و زنبور و مورچه...از کلمه سرخ خوشم میاید خیلی قشنگتر از قرمزاست.
بعدش دیگه خداحافظی بود. طیبه خرج ها را حساب کرد که نفری هفت هزار تومن شد و از هم جدا شدیم.بقیه می خواستند به تهران باز گردند و ماشین ما قصد داشت همچنان ولگردی را ادامه دهد.
در راه بازگشت باز از ان جاده حیرت انگیز رد شدیم و باز هم ابرها می دویدند توی جاده جلوی ماشینها بدون ترس از تصادف ...تمام راه بیتا ذوق ماهی شکم پری را می کرد که در خانه مادرک خواهد خورد و ما به ذوقش می خندیدم انقدر که شیرین بود . البته غر هم می زد که با گیس طلا جای خوب نشسته و میخواست بیاد صندلی جلوی...
یکجا دیگر نشد که برویم. ماشین را نگه داشتیم. همین را بدانید که قابل توصیف نیست. بالای دره ایستاده باشی و بوی عطر اقاقی همه جا را گرفته باشد و روبرویت کوه سبز و بالای سرت ابی اسمان و یک اشتباه کوچولو هم باشد: ابرها به جای اینکه بالای سرت باشند پایین پایت هستند. و من برای اولین بار در عمرم مفهوم "اقیانوس ابر" را درک کردم
و تو چه می دانی که اقیانوس ابر چیست؟
یک ترافیک وحشتناک را از سر گذارندیم تا به نوشهر و مادرک برسیم و سرانجام وصال بین بیتا و ماهی شکم پر رخ داد....
فردا صبح با مادرک و خواهرک و بچا رفتیم چلندر . کنار حوضچه گلیم پهن کردیم و ناهار دست پخت مادرک را خوردیم و به زن وشوهر جوان همسایه خندیدم که نه توانستند اتش روشن کنند و نه حاضر شدند از تخصص پویان اتش افرزو استفاده کنند.
از اول سفر پویان اصرار داشتم به بالای ابشار چلندر برویم ومن داشتم دودرش می کردم که نشد و من و خواهرک و پویان به راه افتادیم و بیتا را گذاشتیم ه به خ خوابیدن یا ج جیشش برسد و احسان و مادرک هم که حسابی زبان مشترک پیدا کرده بودند و صحبتشان گل انداخته بود
شروع کردیم بالا رفتن . از خدا پنهان نیست من با قد 162 قبلا وزنم 58 کیلو بود و در خانه مادرک فهمیدم که وزنم 62 کیلو شده و حالا این چهار کیلو در هنگام بالا رفتن به شدت احساس می شد ها
داخل جنگل از مسیر گاوها بالا رفتیم تا به حوضچه ای و ابشارکی رسیدیم و از انجا که همه می دانید . من و اب پیوند دیرینه ای داریم و سی ثانیه بعد من داخل حوضچه داشتم از سرمای اب جیغ می کشیدم . البته پویان عقیده داشت کولی بازی بود اما به خدا سرد بود. اما نمی شد دل کند . این را فقط کسانی می فهمند که تجربه کرده اند. یک باز که زیر اب و ابشار سرد بروی اعتیادش تا اخر عمر رهایت نمی کند. وقتی سرت را زیر اب می کنی با صدای شدید ریزش آب درگوشهایت و سرما در سرت، زمان متوقف می شود و همراه با فریاد هایت همه خشم و درد و حرصت بیرون می ریزد. همه انچه از زندگی شهری از استرس ها و کثافت هایش در سرت جمع شده با فشار آب همه بیرون می ریزد و جایش را طراوت آب پر می کند
و بعد که در سست و سرد در آفتاب دراز می کشی ، تنها سبکی است که حس می کند و وسوسه بازگشت به درون آب سرد و یخ..

۳ نظر:

رها جون 2 گفت...

گیس طلا جان من که توی وبلاگت بست نشستم :)

لاله گفت...

عاشق سفرنامه هاتم :)
عکس آخریه این پستم رو ببین :) اگه اومدی اینطرفا باید یکبار با هم بریم، آخه حسودیم شد به همسفرات :)

http://barani.ca/2010/07/bruce-peninsula-camping-part1/

امیر گفت...

بازم مثل همیشه قشنگ و زیبا نوشتی! به نظرم باید سفرنامه هات را چاپ کنی گیس طلا!

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...