دختره با پسره از خیابون عباس آباد راه افتادن به سمت خونه دختره تو آزادی
رفتن و
رفتن و
رفتن
نزدیک میدون که رسیدن و جون از ک ون پسره داشته در می رفته ، خداحافظی که می کنه، دختره می گه:
حیف... چقدر تهران کوچیکه
|
مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...
۴ نظر:
دختره خاطر خواه داره.
آخیییی،خب کوچیکه دیگه! :)
خیلی خوب شد رفت یکی دیگه رو انتخاب کرد.انتظارات این دوتا آدم از زندگی خیلی با هم متفاوت بوده.و بعدا حتما دختره زجر میکشده از دست پسره.
دختره طفلی عاشق بوده خوب ، پسره( ی جون از کون در رفته) نبوده
ارسال یک نظر