۳۰ مهر ۱۳۹۰

این ضمیر ناخودآگاه مضحک ما

هوا که سرد می شه من یاد یه چیزی می افتم که یادم نیست. توی سرما من

مثل بچه ای می شم که تنهایی رفته مهمونی و حالا دلش برای مامانش تنگ شده و حس می کنه چقدر تنها و غمگینه و "دنیا عین یه بیابون بزرگ وبی آب و علفه که برفا توش یخ زدن"

همچین وقتایی باید فورا خودم را به خونه برسونم و برم زیر پتو یا بچسبم به بخاری و شوفاژ

اون وقت آروم آروم امنیت به تنم و ذهنم بر می گرده

.

.

.

اون داخل گیومه یه شعر بود با صدای احمد شاملو اما یادم نیست شاعرش کی بود

۴ نظر:

امید گفت...

نجف آباد که درس می خوندم
سرما رو فهمیدم
می سوزند
تا مغز استخون
از اتوبوس که پیاده می شدم
پامو که زمین میذاشتم
چقدر دلم میخواست
برگردم خونه
...

ناشناس گفت...

رویاهاتو از دست نده
واسه اینکه اگه رویاهات از دست برن
زندگی عین بیابون برهوتی میشه
که برفا توش یخ زده باشن
-لنگستن هیوز

taraaaneh گفت...

مگه تهران به این زودی سر شده؟

نگار گفت...
این نظر توسط نویسنده حذف شده است.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...