فرهنگسرا نمایشگاه کتاب بود و من در آتلیه عکاسی در حال آموزش نورپردازی به دخترها بودم که دیدم یه تعداد کتاب را از نمایشگاه جمع کردند و آوردند در اتلیه گذاشتند.
کنار کتابها نشستم در حالی که بچه ها تمرین نور رامبراندی را میکردند و خودشان را می کشتند تا آن مثلث نورانی را روی گونه بیندازند، کتابها را ورق زدم
و
دیدم
که
تمامی دوستانم هستند
کچل کفتربازی که دختر پادشاه رو تو استخر دید می زد
ماهی سیاهی که داشت با مارمولکه حرف می زد
اولدوزی که داشت نون و انگور می خورد
آقا کلاغه که صابون دوس داشت
حتی کورواغلو هم بود که سوار اسبش مثل تندبادی دور می شد
و
اتاق کوچک و تاریک پر از صدا و تصویر و خاطراتی که جادوگری با سبیل و کلاه و لبخندش خلق کرده بود
از آتلیه اومدم بیرون
رفتم نمایشگاه
و
طالع بینی بود و
مردان از زنان چه می خواهند
و درباره بواسیر چه می دانیم
۲ نظر:
آره منم همیشه یه عالمه عشقای پنهانی دارم. و یه دوست خیلی خیلی قدیمی دارم که از هم دوریم تماسمون تلفنیه. و حالا که دو تایی پیر شدیم گهگاه بهم اعترافاتی میکنیم. بعدشم میگیم به کسی نگیا.
حدود دو هفته بود که از شما خبری نبود، کم کم داشتم دلواپس میشدم!!
امروز که نگاه کردم، دیدم که تلافی آن چند روز را در آورده اید.
شاد و سلامت باشید
محمد
ارسال یک نظر