۵ دی ۱۳۹۰

از آدمهایی که "دوست" ندارند

از آدمهای تنها در حیرتم

۸ نظر:

حامد گفت...

خوب چیه مگه.افرین به شما که کلی دوست داری.. نه اینکه ادمهای تنها نخواسته باشن دوست داشته باشن نه شاید از خیلی از شماها بیشتر نیازمند باشن .اما اما حتما یک چیز درونیه. مطمعنا جذام نداریم نه.. بهرحال همه مثل هم نیستن همه به اون چیزی که شما از دوست مد نظرته نیاز ندارن.شاید خیلی ها توان وابسطه شدن ندارن اصلا ظریف تر از اون هستن که تحمل دوری از دوست رو داشته باشن .شاید هم خودخواه و بی تفاوت هستن بهرحال حیرت شما در مورد بی دوستها جالب نیست.مثل این میمونه که بگی من از قطع عضوها در حیرتم.!! :(

الا گفت...

حالا چرا قضیه رو اینجوری نگاه می کنید. منظورم هم گیسو و هم حامد هست.
شاید تنهایی در یک مقطع زندگی یک انتخاب باشه.
اگر از دوستی برایت کیفیتش مهمتر باشه خب در انتخابت سخت گیرتر میشی. و ترجیح میدی تنهایی ات رو خودت با یک فعالیت با کیفیت تری پر کنی تا با کسی که در ارتباط با اون در یک فاز فکری یا حسی نیستی. در واقع این جور ارتباطات خودش می میره. و از بین میره.
البته یک سری دوستی و ارتباط هم هست که مال دوران جوونیه و بی خیالی و برای خوشی گذرونی که خیلی هم عالیه. بعضی هاش میمونه بعضی هاش نه.
اما واقعیتش اینه که در سنین بالا تر بیشتر کیفیت دوستی و ارتباط حسی ذهنی تجربی در دوستی مهمه.
من اینجا یک مصاحبه با یک دختر جوان هنرمند که استند آپ شو اجرا میکنه دیدم. دختر بسیار با هوش و روشنفکریه. اتفاقا به این موضوع اشاره داشت. که چرا گفتن اینکه من تنها هستم یک تابو شده. من تنها هستم اما بهترین نوشته هام حاصل همین تنهایی بوده. و با طنز ترین قسمتهای برنامه ام مربوط به آدمهایی میشه که فقط فقط بخاطر این تابو و ترس از تنهایی میرن دور هم جمع میشن و چرت و پرت میگن.
خلاصه اینکه میخوام بگم اگه بشکل تابو بهش نگاه کنی خیلی افتضاح میشه. اما اگه بعنوان یک انتخاب نگاه کنی قضیه میتونه کاملا طور دیگه ای باشه.

ناشناس گفت...

اصلا حیرت نکنید.تنهائی برای بعضی‌ آدما مثل یک دوست میمونه.آدمهای درون گرا در تنهائی احساس تنهائی نمی کنند

حامد گفت...

غمگین شدم .شاید درست میگی قابل ترحم هستیم.بهرحال انگار نیروهای دافعه در وجودم قوی تر است.یک جایی قدیمها 4-5 سال قبل نوشته بودم الان رفتم دیدم هنوز پابرجاست.

دشت تنهاییم آنقدر بزرگ شده که دیگر هیچ سایه ای در شفق آن نمی بینی..
روزگاری ، سخت از آن محافظت کردم به امید داشتن مرتعی یکدست..داشتن رودخانه ای زلال
اما دیر شد.خیلی سخت گرفتم.دیگر کسی نمانده .از اینجا تا آنجا حتی یک کفش دوزک هم نیست..
اعتراف میکنم ، همه چیز را با هیچ چیز عوض کردم..
اما هنوز خدا در لابلای چمنهای من گل های ریز میکارد. اما خیلی ریز و کوچک..رودخانه ام را که برکه شده بعضی وقتها تکان میدهد تا مرداب نشود...خدا را شکر
دلم برای همه آنهای که روزگاری در هوای هم نفس کشیدیم ، تنگ شده، حتی آنها که مرا ندیدند و من دیدم ..

ناشناس گفت...

نهایتن هر کتابی، هر فیلمی، هر خیابونی تموم می شه آدمام مثِ اینان
بعضیا فقط حس طی کردن آدما رو ندارن
همین.
تنهایی یه کم فقط غمگین به نظر می رسه.

وحید فاضل گفت...

این حرف به من خیلی‌ بر خورد. من رو بیشتر در ناراحتی فرو برد. مثل این می‌مونه که کسی‌ رو سرزنش کنی‌ که چرا مبتلا به سرطان هستی‌. در عجبم از این قدرت واژگان.

فواد گفت...

ما خودمونم تو کفیم!

علیرضا گفت...

شوما خانم ،
مجازستان رو دستمایه ای کردین برای فرو نشاندن عقده های سرخورده تون.
قصد توهین ندارم ، ولی متاسفانه حقیقته.
خیلی سعی میکنید تصویر روشن فکر مآبانه و مفرح و کاملی از خودتون به جا بذارید ، اما متاسفانه غافلید از اینکه به شکل احمقانه ای در حال انجام این خود نمایی هستید .
برای شما آرزوی بهبودی دارم..

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...