آن شب پدر گفت که با لباسهایمان بخوابیم. مادرم طلاو پولها را در کیف دستی بالای سرش گذاشت.
پیش بینی پدر درست بود. نیمه شب همه را بیدار کرد و سوار اتوبوس هایی شدیم که تلاش میکردند تا قبل از بسته شدن حلقه محاصره عراقی ها ما را از پادگان خارج کند و پدر در پادگان باقی مانده بود.
همه چیز برایم هیجان انگیز بود. در اتوبوس به همسایه های می خندیدم که هنوز با لباس خواب بودند و چیزی از هراس و وحشتشان نمی فهمیدم
از جاده های پر پیچ و خم کرند گذشتیم و به خانه یک دوست درکرمانشاه رفتیم
همچنان شاد بودم . هر وقت که اآژیر قرمز می کشیدند، با بچه های صاحبخانه به پشت بام می رفتم و برای میگ های عراقی دست تکان می دادم و با ضرب کتک به زیر پله می رفتم و
حتی زمانی که پالایشگاه را زدند.
تا اینکه یک روز صبح پدر آمد و دیدم که تمام وسایل خانه مان پشت یک کامیون همراه اوست . با حالتی غریب در چهره اش گفت که باید بدون او به شیراز برویم
مادر روی زمین زیر همان راه پله نشست و گریه کرد
تا آن زمان گریه او را ندیده بودم
آن روز پایان کودکی من بود
با آنکه درآن زمان نمی دانستم چه فجایع دردناکی در انتظارم است، هراس و وحشت و ترس و حس بی پناهی تمام وجودم را گرفت
۱۰ نظر:
و انگار هیچ وقت آرام نمی گیریم، تا جنگی دیگر و راهی دیگر که فراری مان می دهد...
گیسو جون
غم انگیز بود . خیلی. من اینجا فقط به دلیل کارم به یک پسر30 ساله عراقی برخوردم. از ایرانی ترس همراه با کینه داشت. ازش پرسیدم چرا ؟ منهم وحشت جنگ رو تجربه کردم اما حسیاتم مثل تو نیست. پرسید اونموقع چند ساله بودی؟ گفتم 23 ساله. گفت اما من 6 ساله بودم میفهمی یعنی چی؟ 6 ساله نمیفهمه هیچی نمیفهمه .فقط میترسه . ترسه و وحشته. معنی دشمن رو هم نمیفهمه.
اما گیسو جون اینبار نترس مطمئن باش دیگه اتفاق نمیافته.
)-:
دقیقا حس و حال این روزا شده مثل روزای جنگ. خدا به خیر بگذرونه.:(
خیلی دلم میخواد بدونم مردم الان چی تو ذهنشون میگذره؟ واکنشی هم بین مردم میبینی؟ ترس و وحشت یا بیخیالی یا اصلا عدم آگاهی؟ در سطح عامه مردم میگم ،نه اونا که به اینترنت دسترسی دارند،اونا که فقط اخبار ایران را میبینند و از ماهواره هم فقط سریالهاشو میبینند.
نگران طبقه ی متوسط مردم ایران هستم. چطور می خوان زندگیشون رو بگذرونند. کاش این روزهای سختتون زودتر تموم بشه. کاش بدتر از این نشده شروع کنه به بهتر شدن. کاش کاشی دیگه نبود.
پ.ن.ممنون گیسو جان برای تبریکت.
یک سوال پدرتون چی شد؟؟ سلامت هستن انشاا..
سلام.
الف(خانم گيسطلا!دکتر شدنتون مجددا مبارک باشه.
ب(نگران نباشيد.ان شاالله جنگ نميشه.
ج(لطفا بياييد همه مون به زندگي لبخند بزنيم.
محمد.
حال اونروزهای منو تو و خیلی دیگه از همسالهامون درست همینه که نوشتی مرسی از لذت مرور خاطرات هر چند تلخ .
بله حامد جان هستند . ممنون از توجه ات
ارسال یک نظر