شب- داخلی- اتاق خواب تاریک
من:خدایا خواهش می کنم نه خدایا
خواهرک: چی از خدا خواستی با این حرارت؟
- که دماغم چیکه نکنه
- آرزوت این بود؟!
- خب به تجربه ثابت شده این کوچیکارو بیشتر اجابت می کنه ...ببین الان دستم خورد به یه جعبه دستمال کاغذی که قبلا نبود و ...... خدا فرستاده
- نه! خواهری....اونو من برات آوردم ...چون ...تو ....سرما خوردی
.
.
هر دوتامون ساکت شدیم و من دارم دنبال یه جواب با حال می گردم که خواهرک با لذتی وصف ناپذیر و صدای جیغ جیغوش فریاد می کشه :
-هوراااااااا انا الحق
۲ نظر:
اخر داستان را رو هم براش یادآوری کنید که چه جوری حلاج تیکه تیکه شد...
جالبیش اینه که من که نه سرما خوردم نه چیزی، موقع خوندن این متن یهو دیدم یه چیزی از دماغم چکه کرد افتاد پایین!!! اون حقتون رو اینجا هم بفرستین، تا دعای مارم اجابت کنه
:)
ارسال یک نظر