۲۳ فروردین ۱۳۹۱

رومن رولان می گفت: فقر دروازه برادری توده هاست

برای من هیچ دری باز نشد
من گیس طلای بیست و یک ساله را به یاد دارم که به دلیل رد شدن از گزینش، حقوقش قطع شده بود و در اتاقهای خاکستری مصاحبه بر روی صندلی های سرد فلزی در حال بازجویی برای برائت از گناهان کبیره اش بود.گناهانی چون پوشیدن کفش سفید و شلوار جین و خواندن کتاب،گناهانی چون رفتن به کوه و دشت در دوران دانشجویی
و وحشتی که تمام روزهایم را پر کرده بود
وحشت از صاحبخانه ها و کرایه های عقب افتاده و اثاث هایی که به کوچه پرت می شد
وحشت از آگاهی خانواده از ماجرای گزینش و لغز خوانی های فامیل
وحشت از تنهایی و غربت در تهران بزرگ
وحشت از اخراج از کار و بازگشت به شیراز و نرسیدن به رویای سینما
من هنوز نمی دانم که چطور آن سالها را گذارندم
به یاد دارم که فقط سیب زمینی می خوردم و با اتوبوس رفت و آمد می کردم و به سختی شاگردی برای تدریس خصوصی این جوجه معلم خجالتی پیدا میکردم
بیست سال گذشته اما این روزها که مدام صحبت از جنگ و قحطی و گرانی است. من تبدیل به همان گیس طلای وحشت زده ای می شوم که به آخرین اتوبوس نرسیده و نمی داند که چطور باید در این شهر شلوغ خود را به اتاق اجاره ایش برساند
و نگران
تمام بیست ساله های هستم که به اتوبوسشان نرسیده اند

۱۷ نظر:

حامد گفت...

من هنوز هم،حتی اینجای دور،گاهی در خواب کابوس میبینم.چقدر ترمینال خوابی داشتم.چه ان موقع که دانشجو بودم و تا خوابگاه اماده تحویل بشه چند ماهی اواره و چه دوران سربازی که سردوشی های 3 ستاره دارمان را میکندیم که حداقل خجالت نکشیم که باید روی صندلی ترمینال بخوابیم.یادم هست عید فطر بود و من سرباز که خودم را به خواب زده بودم و صدای فامیل نزدیک که به منت میگفت فطریه این را هم بدهید امشب که مهمان ما هست ما باید برای او فطریه بدهیم. خانم راه فراری نیست ،نه اینجا نه انجا،وقتی زاده ایران باشی همیشه و همیشه بغض داری.

ناشناس گفت...

ترسهای تو رو با گوشت خون تجربه کردم.بدتر از اون دوستانی که نقش جاسوس و دوست جونی رو به خوبی بازی میکردند.اما عزیزم این مرگ تدریجی چیه ما داریم؟تا کی باید منتظر بمونیم شر اینها از سر ما کم بشه ؟هان؟خودمون هم که کاری نمی کنیم.این واقعیت تلخی هست که باید بپذیریم همه راحت طلب شدیم.یکی باید کمکمون کنه حتی شده با جنگ.دیگه مشکل آزادی نیست.مشکل اینکه کشور داره نابود میشه.داریم یک سیر قهقرایی رو در صنعت با سرعت طی میکنیم.همه مردم شدند دلال و بساز و بنداز.وضعیت مملکت میخواد چی بشه؟باز دو سال دیگه یکی مثل خاتمی بیاد اجازه بده شلوارهامون
چند سانت کوتاهتر بشه و روزنامه کمی آزادتر ....آیا این همه چیزی هست که ما برای کشورمون آرزو داریم؟؟الان جاده هایی و تاسیسات زیر بنایی که داره به سرعت در افغانستان ایجاد میشه در هیچ کجای ایران نمونه نداره.زیاد نمونده که ببینیم یک دوبی دیگه تو افغانستان سبز شده!جنگ خر و گاو هست و درد و رنج د اره.اما این مرگ روحی تدریجی از همه چیز خر و گاوتر هست و درد و رنجش بیشتره!

الا گفت...

خب تو و حامد شروع نکرده من خودم بغض داشتم. بغض نسل خودم رو که آواره گی وغربت رو طور دیگری تجربه کرد. مگر حس غربت اینجا و آنجادارد جان دلم؟
منهم تقدیرم انگاری از دست دادن تمام اتوبوسهای جهان بود با دو پای خسته و راههای تمام نشدنی.
ای وای بر همه ما که تا چند نسل از پاهای خسته و غربتهای تمام نشده و راههای بی انتها باید قصه ها بشنویم. یکی با صدای ترد و جوانش ودیگری با نفسهای بریده از اندوه راهش.

Saeedeh گفت...

لعنت به اونایی که این کابوسها رو ساختن و میسازن ، دلم گرفت ، جز فراموش کردن مگه راهی هست؟

سعید گفت...

چقدر با احساس و انسانی بود این نوشته. مطمئنم هم حسی خیلی ها رو بر می انگیزه، به خصوص دانشجوهای شهرستانی رو که همه کمابیش تجربه چنین سختی هایی رو دارن...

روزهای پروین گفت...

حسّ‌هایی‌ که نسلِ ما اینجوری تجربه کرده، نسل‌هایِ دیگه جورِ دیگه، هر کس به نوعی... حسّ‌هایِ بد و موندگار، یه جوری هم ته‌نشین شده تو وجودمون که هر زمان هر جا که هستیم با کوچکترین تلنگری یادآوری میشند... تلخ و بغض‌آور!

برای نازلی گفت...

من که رسمن ظرفیت زندگی بی دغدغه رو از دست دادم...! به نظرم وقتی قرار نباشه در خطر باشی و مدام در مظان اتهام، زندگی خیلی بی مزه می شه!:)))

فربد گفت...

این چه زندگی بوده که داشتیم و داریم؟ چرا این کابوسها هیچ وقت رهایمان نکردند؟

حامد گفت...

خوب دوستان من حامد از همتون به خاطر این نالیدن مسخره معذرت میخوام مخصوصا از الا .. حق با شماست وای بر ما. اما من خیلی وقته این بغضو با یک حس انتقام جایگزین کردم.امروز صبح از حرف های گیس طلا دوباره نالیدم.تقصیر من نبود.

پروین گفت...

جنگی در نخواهد گرفت، بدون هیچ تردیدی

الا گفت...

حامد جان:
من منظورم احساس همدلی با تو و گیسو بود.
اصلا منظورم انتقاد به غر زدن نبود بلکه تائید جمله آخر تو بود.
که ما متعلق به هر نسلی که باشیم و هر کجا که باشیم بغض رنجهای تحمیل شده را در زندگیمان به دوش میکشیم.
و این قضیه همینطور از نسل به نسل انگاری ادامه دارد.

maahoor گفت...

من هم این ترس‌ها و بغض‌ها را که ناشی‌ از تحقیر شدن هست را دارم و هنوز که هنوزه حتی این سر دنیا باهامه...تازه یک چیز دیگه هم بهش اضافه شده...اون هم نگاه تحقیر آمیز بقیه وقتی‌ جواب سؤال از کجا اومدی را میشنوند...برای همین چادر مشکی عربی‌ وار...ریش مشکی‌ پر یا هر گونه نشانه‌ای از آن طرز فکر من را به حد انزجار از اون آدمهای گذری که حتا نمی‌شناسمشون میرسونه...

رهگذر گفت...

:)

ناشناس گفت...

برای دوستان خارج نشین که از نگاهها و حرکات تحقیرآمیز مردم محیطشون ناراضی هستند: دوستان، منم در موقعیت شما هستم. بیاین خودمون رو باور کنیم و به دیگران درس بدیم که تحقیر کردن کسی به خاطر چیزی که انتخاب خودش نبوده، کار غیراخلاقی و ناشایستی هست. بیاین اینطوری نشونشون بدیم که هر کدوم اونا میتونستند جایی به دنیا بیان که الان ساکنانش رو تحقیر میکنند.

حامد گفت...

من امریکا جنوبی زندگی میکنم و یکی از خصوصیات بسیار خوب این مردم مهم نبودن ملیت افراده.من توی ایران از هم وطنم بیشتر تحقیر شدم.از (ببخشیدا) دخترهای ایرونی بیشتر نگاههای تحقیرامیز دیدم.اینجا اتفاقا با اشتیاق پای صحبتهای شما به عنوان یک خارجی میشینن و در خیلی از موارد بهترین دوستان شما میشن.اینجا چه فرقی میکنه اسمت الفردو باشه یا الهاندرا یا حامد ( که ح نمیتونن بگن و منو صدا میزنن خامد).من مردم متحقر کننده ایران و که این روزها زیادتر هم شدن دوست ندارم.

ناشناس گفت...

به حامد کامنت 15: موافقم که مردم ایران مردمی هستند که بیشتر از دیگران ازشون تحقیر کردن دیگران ( حتی هموطناشون) رو دیدم. مردمی که باهاشون به سختی میتونم ارتباط برقرار کنم و ارتباطی که حاصل میشه همراه استرس و نگرانی هست برام.

ناشناس گفت...

سلام
دردناکه.خیلی زیاد.به خصوص که تازه به خودت بیایی که سالهاست کار می کنی ولی هنوز یک سرپناه نداری که از دست نق زدنهای خانواده در امان باشی و به اونجا پناه ببری.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...