۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

اخیشششششششششش


مادرک و خواهرک بعد از سه هفته دارن می رن و من خوشحالم
قضیه اینه که من تا وقتی افراد خانواده جلوی چشمم نباشند گمانم بر این است که شاد و خوشحالند و اصلا هم اهل دلتنگی  نیستم  این را دیگر همه می دانند 
 اما وقتی که نزدیکم می شوند تمامی  ذهن وفکر و دلم را پر می کنند
این سه هفته هر روز که از خانه بیرون می رفتم احساس مادری را داشتم که دو بچه اش را با گاز و آبگرم کن و اتو تنها گذاشته است
یک بارش که رسما تمام مدتی که در قطار بودم تا تهران را عر زدم چون مادرک گوشی اش روی سایلنت بوده و جواب مرا نمی داد و من در ذهنم تمامی بلایای ممکن را بر سرش آوردم 
یک بار دیگر ساعت ده شب من نگران با  دمپایی و مانتویی که دکمه هایش اشتباه بسته شده بود در خیابان بهار راه افتاده بودم و دنبال مادرک می گشتم که رفته بود پارک سر خیابان  و مادرک را دیدم که شنگول و کنجکاوانه مغازه ها را نگاه می کند و مدل همیشگی پنگوئنی راه می رود
خواهرک هم که مدام در حال نامزدبازی بود و صبح همزمان با دلاک ها از خونه می رفت بیرون و شب با مطرب ها برمی گشت و نگرانی های خاص خودش را برایش داشتم
امروز دوتاشون دارن می رن و آشپزخانه که این روزها پر از دود و دم بود به آرامش همیشگی اش بر می گردد . 
و دیگر هر شب که به خانه بر می گردم خرابکاری جدید این دو تا را نمی بینم که یا شمعدان شکسته اند یا طناب پرده چوبی را پاره کرده اند و یا در راهرو در حال خداحافظی پر سروصدای آبروبر شیرازی  با مهمان های  هستند  که به خاطر آنها هر شب انواع مدلش را داشتم
واقعیت این است که  در دنیا  تنها همین دو تا موجود هستند که من به شیوه ای متفاوت و عمیق دوستشان دارم و از رفتنشان خوشحالم
حالا آرامش و سکوت به خانه من برمی گردد و من دوباره در صندلی راحتی خود غرق می شوم و فیلم می بینم  وکتاب می خوانم و  می نویسم و به گلدانهاییم نگاه می کنم 
البته اگر مادرک با این آب دهی و آب پاشی های بی موقعش آنها را  نخشکانده باشد 

۵ نظر:

نگار ايراني گفت...

دوستت دارم گيسو جان .

نگار ايراني گفت...

دوستت دارم گيسو جان .

Marjan گفت...

آخ وقتی رسیدم به اونجایی که گفتی مادرک داشت شنگول و کنجکاوانه مغازه ها رو نگاه میکرد و مدل همیشگی پنگونی راه میرفت ، دیگه اشکم سرازیر شد ، چقدر منم دلم برا مامان و خواهرم تنگ شده و این صحنه منو یاد مامانم انداخت ... گیس طلای عزیز دوست داشتنی

Unknown گفت...

خیلی عالیست گیسو جان امیدوارم که همه روزه بنویسی و خواننده گان وبلاگت در انتظار نوشته های بعدی توست. زیبا می نویسی. اگر خواستی لینک کنی وبلاگ مانرا این آدرس وبلاگم است. www.beganna.blogspot.com

sherry گفت...

رفتار بی خیال و رهای مادرت من رو به یاد مادرم انداخت، وقتی گفتی با آب دادن بی موقع به گلدون ها.. دقیقا، مادر من هم همینطور بی خیال و خوش دل ه. بسیار مهربان و دوست داشتنی. اما واقعا گاهی از زندگی در کنارش(ون) کلافه میشم. از بس بی فکر و فقط برای آن لحظه ی دل خودش کارهایی می کنه. خدا به مادرت و مادر من و همه ی مادرها سلامتی و طول عمر و شادی بده. کلا فکر می کنم آدم سنش که زیاد شد باید در یک فاصله ی مشخصی با والدینش باشه. نه زیادی نزدیک و نه هم خیلییی دور. شاید هم این نظر برای من و تو متولد بهمن باشه که اینجوره!
امیدوارم گلدون هات سالم باشند گیسو جان

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...