۲۳ تیر ۱۳۹۱

روزشانزدهم و هفدهم : انوانزا



صبح زود بود که کشتی به انوانزا رسید و همه مسافرها به طلوع آفتاب نگاه می کردند. شهر خیلی بامزه بود حداقل از دور . شهر بر روی تپه های بلند و کوتاه بود که تپه ها همه صخره ای بودند و درختانی که از بین صخره ها و خانه ها در آمده بودند. گویا دومین شهربزرگ تانزانیا است.
فکر می کنم اسم آدم هم باشد انوانزا؟ نه؟ من در سریالهای فارسی وان همچین اسمی شنیدم:)
از کشتی پیاده شدیم و  زن خدمتکار زهیر منتظر ما بود. زنیا زن جوان ریزه میزه ای بود که برخلاف تصور ما مانند زهیر هندی نبود و افریقایی بود بنابراین انگلیسی چیزی نمی دانست  و در تمام مدتی که ما در این شهر بودیم, زهیر تلفنی نقش مترجم را بین ما و او ایجاد می کند.
خانه زهیر نزدیک اسکله بود و پیاده رفتیم. شهر انوانزا کاملا شهر بود برخلاف کامپالا. همه چیز داشت و مشخص بود که رفاه نسبی حاکم است. اما بسیاری از خانه های این شهر با دو رنگ  آبی و نارنجی نقاشی شده بودند که سیمای شهری  تابستانی و گرمسیری را به آن می داد.
خانه زهیر طبقه دوم یک ساختمان چهار طبقه بود و با همان دو رنگ  اما عجیب قفل و بستی داشت. مردم  ساختمان هر بار بعد از خروج  و ورود از ساختمان با دو تا قفل در را می بندند. هر بار می گم هربار ها
یعنی نمی دونم امنیت تو چه مایه ای که این کارو می کنن. خانه زهیر کاملا شبیه یک خانه ایرانی شهرستانی است . با همان رنگهای کرم قهوه ای و همان بوی آشنا.
زنیا برایمان چای هندی درست کرد که با شیرخشک بود و ما به پیشنهاد زهیر از او خواستیم که برایمان ناهار درست کند. بنابراین با او برای خرید رفتیم.
مارکت یک بازار روز پر از رنگ و بو است. میوه و سبزی و ادویه . خدایا من چقدر این بازارهای محلی را دوست دارم . اصلا نمی شد عکس بگیری. این مردم به توریست عادت دارند و چندان هم عکس گرفتن  خوشایندشان نیست .
زنیا بادمجان گوجه فرنگی و برنج و عدس خرید و برگشت. ما هم لباسهای کثیف را شستیم و سروسامانی به کوله ها دادیم تا غذا آماده شد.
یعنی من نمی دانم ادویه های زنیا بود یا مواد به شدت طبیعی اما اون دال عدس و اون خورشت و پلوی زنیا به قول الهام عین عرفان بود.
زنیا دو نوع ادویه به نان لالا و لیو نشانمان داد که قرار شد برایمان بخرد. بعد از ناهار زنیا رفت که فردا بیاید و ما به خوابی عمیق فرو رفتیم . نمی دونم تو غذا چی بود خداییش تازه خواب دیدم الهام دوست پسر داد و طرف هم روحانی است!
بیدار شدیم  و برای دیدن شهر به راه افتادیم. حقیقتش را بخواهید شهر برای من مکانهای دیدنی اش نیست. من به ساختمانها علاقه ندارم. من پیاده رو ها و خیابانهای شهر را دوست دارم. زندگی واقعی؛ آدمهای واقعی و راه رفتن بین آنها برای من دیدن یک شهر است
با پائولو کوئیلو مشکل شخصی دارم اما یک جمله اش را دوست دارم: شهرها مانند زنان هستند و به تدریج خود را برایت برهنه می کنند.
به همین دلیل یه روز مدتی کمی برای آشنایی است و تنها می توان با آن زن قهوه ای خورد و گپی زد و از لبخندهای گاه به گاهش لذتی برد.
مسیری را به سمت دریاچه رفتیم . در زیر درختانی به شدت بزرگ که از لای صخره ها بیرون آمده بودند مردم در پشت میزهای نشسته بودند و وقت می گذراندند. عجیب چهره ها متفاوت بود. یک اختلاط نژاد شدید دیده می شود. چهره های عربی و هندی و افریقایی و واقعیتش این است که نتیجه حاصله به من نظر من چندان زیبا نبود.
نمی دانم شاید در این دو هفته انقدر به چهره اصیل و خالص اوگاندایی ها عادت کردم که این نوع از نژاد سیاه را دوست ندارم. قدم زنان به قبرستانی رسیدم که به شدت بوی مرده می داد! فرار کردیم و رفتیم کنار ساحل که زنان و مردان در حال کشت سبزیجات بودند و منظره زیبایی بود.
تمام خیابان هر چی خوردنی بود را تست کردم. یک میوه  شبیه پرتقال بود که طعم بین پرتقال و نارنجی و یه چیز دیگه داشت و ادویه ای که رویش ریختند ان را تبدیل به بهشت کرد. ادویه فکر کنم توش فلفل و جوهر لیمو مانندی بود که تا مدتی دهانم بی حس شده بود.
بعد یک خمیری که در روغن پف می کرد را خوردم که ارد نخودچی را می شد در ان شناسایی کرد.بعد یک میوه که فکر کنم پشن فروت بود با همان ادویه .بعد یک چیزی با مزه پیراشکی.بعد سرانجام یک سمبوسه .خلاصه عجیب است که شب اسهال نشدیم ما
صبح وقتی زنیا نمی فهمید چه باید بخرد ما برد پهلوی مرد صاحب اغذیه فروشی کوچکی در پمپ بنزین و مرد به همراه یک زن مشتری هندی به زنیا فهماندند که چه باید بکند. عصری هم رفتیم سراغش و الهام بهش گفت که بلیط اتوبوس باید از کجا بگیرد. چون معلوم شد که برخلاف نقشه این شهر ترن ندارد. هرچند که ریلش را دارد!
مرد پرسید کجا می خواهید بروید تا من برای شما رزور کنم و الهام جواب داد : واقعیتش نمی دانم! مرد خندید و گفت : تو اول به من بگو کجا می خوای بری بعد من بهت می گم چی کار کنی. قرار شد که الهام فکرهایش را بکند و فردا به سراغ مرد مهربان بیاد
از آنجا که عینک آفتابی من شکست و من به شدت اذیت بودم. تمام مسیر دنبال عینک می گشتم که به شدت داغون و پلاستیکی و گران بودند.و من حسرت عینک های ارزان اوگاندا را می خوردم
غروب که شد به خانه برگشتیم . خداییش هرچقدر حافظه اسمی من وضعش خراب است این ج پی اس  مغزی من بدجوری به ما کمک می کند در این شهرنوردی هایمان
شب با الهام فیلم  پروپوزال با بازی ساندرا بولاک را نگاه کردیم و خندیدم به الهام که  فیلم هندی هوس کرده بود. با باقیمانده مواد زنیا غذای درست کردیم که به شدت خوشمزه شد و  در اوج بدجنسی مطمئن شدیم که علت در مواد است نه در زنیا .
شب زهیر باز هم تماس گرفت ویادآوری کرد که پنکه سقفی ها را روشن کنیم که پشه ها فرار کنند.
صبح با زنگ در زنیا بیدار شدیم. برایمان صبحانه درست کرد و آب گرم کرد تا بتوانیم حمام کنیم . دیگه حرفه ای شدم با یه قابلمه آب گرم سر و تنم را حسابی شستم و تازه آب هم اضافه آوردم و  به الهام هم اموزش دادم
بعد از حمام رفتیم شهر برای خرید ناهار و اینترنت کافه و برگشتیم خونه . در این دو روز متوجه شدم که در وسط کوچه روزها تقریبا یک کارگاه تولیدی برقرار است که شبها جمع می شود. یعنی رسما وسط کوچه عده ای مواد اولیه ساختن زین دوچرخه را وسط می ریزند و در پایان روز تمامی ابرها و پلاستیک ها به شکل زین ها ساده ای در آمده اند. مردان سیاه تکیه داده به دیوار نارنجی تمام روز کار می کنند بدون اینکه حتی محل خاص و مشخصی داشته باشند و همسایگان هم گویا اعتراضی ندارند.
صبح از مردی که برخلاف این گروه تولیدی کار خودش را دارد عکس گرفتم. مرد با اتوی ذغالی لباس اتو می زند و فکر کنم لباسهای یک تولیدی باشد چون یک روز دامن های آبی بود و روز دیگر بلوز های سبز. نمی دانم اتو را چگونه تمام روز گرم نگه می دارد اما این کارش است
عکسش را نشانش دادم و انگلیسی بلد بود و گفت که این زیباترین عکسی است که داشته است و از من خواست که عکس را به او بدهم. حقیقتا گیج شده بودم که چطور باید این کار را بکنم. شماره موبایلش را گرفتم و شماره گوشی خودمان را به او دادم و گفتم که یک  ایمیل از دوستانش بگیرد تا من عکس را برای او ایمیل کنم.
به سختی کاغذ و قلمی پیدا کرد شماره مرا نوشت. حتی یک ایمیل هم پیدا کرد که اشتباه بود و الان دوباره زنگ زد . بهش گفتم که فردا صبح می روم و گفت که تا فردا حتما ایمیلی پیدا خواهد کرد.
ادب و نگرانی اش کلی غصه به دلم ریخت
با الهام بر سر شهر بعدی به تفاهم نمی رسیدیم.  الهام شهری  را انتخاب کرده بود که نه ساعت اتوبوس سواری داشت اما از وسط پارک حیات وحش رد می شد و بعد از آن دوباره اتوبوس سواری تا  به دارالسلام برسیم و من  که علاقه ای به حیوانات ندارم و از اتوبوس هم می ترسم . شهر دیگری را مد نظر داشتم که چهار ساعت راه بود و ترن داشت تا  دارالسلام.
در مسافربری تمام تلاشم را کردم تا نظر الهام را عوض کردم و کلی ترساندمش که من بعد از ده ساعت اتوبوس سواری اگه به اوق و پق نیفتاده باشم حتما غش کرده ام  و او سرانجام قبول کرد
عصر باز هم به داخل شهر رفتیم تا سری به اینترنت کافه بزنیم که در کنار ساحل با زنی سبزی کار آشنا شدیم که نام آکولینا بود. زن با انگلیسی مخلوط با سواحیلی اش شادمان نشانمان داد چطور از بین سبزی ها تا ساحل برویم. 25 ساله بود و یک پسر هفت ساله بود و حاضر نبود قبول کند که من 42 و الهام 34 سالمونه  و حالا این به کنار اصلا نمی پذیرفت که ازدواج نکردیم و اصرار داشت که حداقل بچه دارید دیگه
من ادای پرنده ها را در می آوردم که آزادیم  و او غصه می خورد و نصحیت می کرد که بچه خوب است حتما بچه بیاورید
خندان از او جدا شدیم در حالی که فکر نمی کردم یه روز در همچین جایی همچین نصیحتی بشوم  همانند ایران!
در خیابان یک عده جوان شیک پوش را دیدیم که با ساز و آواز عروس و داماد جوانی را در پارک همراهی می کردند. شادمان منتظر عبور انها بودیم که برایشان دست تکان بدهیم که یک ماشین عروس دیگر را دیدیم که دو تا عروس و داماد در ان بودند!
جفت شیش اورده بودیم که جریان چیست . انها هم برای این دو تا موزینگو دست تکان دادند و فهمیدم که فرهنگ بوق بوق کردن پشت ماشین عروس جهانی است گویا . ماشینها دو دور دور میدان بوق زدن ها و با بقیه ماشینها رفتند  و برگشتیم خانه
الان الهام با چونه سفید از در وارد شده  میگه :خمیردندون مالیدم تا ضد عفونی بشه از بس چرب  بود. البته علت چربی این بود که من و الهام شامی با بادمجانهای لذیذ اینجا  درست کردیم که تمام روغن آفتابگردان صابخانه و همچنین فلفلهای قرمز را در آن ریخته بودیم  و الان هم چربیم هم تا فیلها خالدونمان می سوزد
الهام می گه به خاطر این بادمجون ها هم شده من شوهر تانزانیایی می کنم و به من به این فکر می کنم که درالسلام ایا تخم این بادمجان شیرین را می شود خرید آیا؟

۱ نظر:

حامد گفت...

اینجا که من هستم قدیم ها برای عروس و دوماد بوق میزدند و الان دیگه یک کار بی کلاس و بد بنظر میرسه و من و ما دوستان منتظر این چنین لحظه های بی کلاسی و خوب بوق بوق تا جلوی کلیسا و بقیه هم با دیدن ما پایه بوق زدن اما اشکال اینجا بود که ما از جلوی کلیسا رد شدیم و دیگران به هوای اینکه ما لیدر بوق زن هستیم دنبال ما تا 2 خیابان دورتر، و بعد از رسیدن به یک جای نا معلوم و مدعوینی که تازه فهمیده بودند و در انتها یک لیست از فحش های ناب و تازه.اما جالب اینکه انگار ریشه تمام فحش های دنیا در هر زبان و گویشی یکیست.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...