۲۳ تیر ۱۳۹۱

روز هیجدهم و نوزدهم: در راه درالسلام



صبح زنیا امد و کلید را از ما گرفت و بغلش کردیم و خداحافظی.  ترمینال  جایی در کنار خیابان بود وبرای اولین بار ما بلیطی داشتیم با شماره صندلی به نظر می امد که اوضاع با اوگاندا فرق داشته باشد که دیدم یک شباهتهایی هم دارد.
اتوبوس به جای هشت, ساعت ده به راه افتاد و  همه همچنان صبور در انتظار روی زمین و لبه جدول نشسته بودند حتی یک خانم فرصت این را پیدا کرد که از پسرک دوره گرد سروییس لاک زدن ناخن بگیرد. کلا اینجا دوره گردهایی هستند که مانیکور و پدیکور می کنند و حتی طراحی با حنا روی دست و ماساژ را هم یکبار دیدم. بامزه اند
پولدارها با ماشین خود می امدند و مدل ماشین ها هم بالا بود  و من حرص می خوردم که خب اول جلوی خانه تان را اسفالت کنید. چیزی به نام پیاده رو اسفالت معنی ندارد . همه جا خاک
سوار شدیم و ماشین با چنان سرعتی راه افتاد که از بدو وردمان به افریقا به دلیل جاده های بد تا به حال ندیده بودیم و خوشحال به منظره دریاچه و شهر تپه ای نگاه می کردیم . این شهر با این دریاچه و تپه هایش حقیقتا امکان بالقوه یک شهر توریستی را دارد  و فقر افریقا نگذاشته که بشود
ماشین با همان سرعتی که در جاده می رفت دست اندازها را رد می کرد . و توجه داشته باشید که در جاده تمامی خطوط عابرهای پیاده بالاتر از سطح زمین تعبیه شده اند و این به معنی دست اندازهای مداوم و راننده هم که معلوم بود نه تنها ماشین مال خودش نیست که احتمالا یک پدرکشتگی هم با صاحب ماشین دارد؛ با همان سرعت خطوط عابر پیاده را رد می کرد. بدون اغراق می گویم که هر بار از روی صندلی  به بالا پرتاب می شدیم.
مناظر صورت کویری پیدا می کرد. اما ای کاش که کویرهای ما هم چنین بودند. بافت های گیاهی مدام تغییر می کرد. رنگ زمین نیز. درختهای با شکلی کروی در زمین های صاف؛ صخره های بزرگ با چیدمانی غریب، مزارع درو شده هم رنگهای خودشان را داشتند زیبا زیبا زیبا








و با این وجود آبگیرهای مداومی می دیدم که حتی بعضی از آنها درون خودشان نیلوفر آبی  هم داشتند.  آبگیرهای که رو به خشک شدن داشتند مردم محلی از گل آنها برای ساخت خشت استفاده می کردند و با همان خشت ها خانه هایشانرا  ساخته بودند.
در بعضی مناطق مزارع آفتابگران بودند و در همان جا هم روغنش ساخته شده بود و پسرها در اطراف اتوبوس آنها را می فروختند.
تا جایی که حالم خوب بود عکاسی می کردم اما از یک جایی به بعد شکمم را دو دستی چسبیده بودم که اجزاش از هم جدا نشود. به الهام می گویم به خاطر این اتوبوس افتادگی زهدان می گیرم و بعد از سفر باید بریم لای دل وروده ها پیداش کنیم بچسبونیم سرجاش
هفت ساعت بالا می پریدیم. یک جا نگه داشت برای دستشویی و همه پیاده شدند و همانجا پشت درختها کار خودشان را کردند و سوار شدند. اصلا ماجرایی به نام رستوران بین راهی و وقت ناهار معنا ندارد. علاوه کنید که بر خلاف مردم اوگاندا اینجا بوی نامطبوع بدن را می شد حس کرد.
وقتی رسیدیم به سینگیدا  دیگه له له داغون داغون بودم.
شهر کوچکی که دو تا خیابان بیشتر نداشت و متلی که کتاب راهنما معرفی کرده بود و اتفاقا جای تر و تمیز خوبی بود پر بود.
و رفتیم یک گست هاوس روبرویش که شبی 7000 تا بود و از همین قیمتش باید می فهمدیدم که نباید آب داشته باشد.
در واقع آب  یک تانکر بزرگ بود و سطلهای که خودت باید پر می کردی برای روشویی و دستشویی
زدیم بیرون برای پیدا کردن ایستگاه قطار که یا وجود نداشت یا ما پیدایش نکردیم چون در این شهر حتی یک نفر انگلیسی نمی دانست.
الهام نتوانست در برابر یک سیب زمینی تخم مرغی مقاومت کند و پسر با 2000 تا یک ظرف پر برایش درست کرد. منهم که شکمم را برای رستوران همان متل اولی صابون زده بودم
رستوران چسبیده به چند صخره بزرگ روی هم بود. این صخره ها برای من سئوال شده اند که چه طور در زمین های صاف مثل درخت صخره سبز می شود . آن هم به شکلی این چنین دست ساخته ؟
سفارش سبزیجات با کاری را دادم و منتظر شدیم . در سالن بغل جشنی برپا بود که زنانه بود و در حال اتمام بود و خانم خوشگلها مست و سرخوش از آن بیرون می آمدند . نمی دانم بچرال پارتی بود ؟ بغل دستمان  هم دختر و پسرهای جوانی می گفتند و می خندیند.
خانم بامزه گارسون برایم تشت و آفتابه آورد که دستهایم را بشورم و خشک کنم. آخرش هم دوباره همینها را آورد.
فانتا را هم اینقدر من در افریقا خواهم خورد که عقده فانتاهای کودکیم درمان شود تا بالاخره غذا رسید . در یک دیس بزرگ دو تا استوانه برنج گذاشته بود که در خورشت اطرافش غرق بودند.
تمام برنجی که در اوگاندا خوردیم سفت و نپخته بودند اما این یکی محشر بود. داخل خورشت علاوه بر سبزهای که نمی شناختم بادام هندی هم بود. یک چیزی بود که من نمی فهمیدم به الهام می گم بیا تستش کن این مثل بادمجان ترشی می ماند . الهام آن را خورده و می گوید: قارچ است. و حالا هی دارد به بادمجان ترشی من درون خورشت کاری می خندد.
آنقدر زیاد بود که نصفش مانده بود و الان که درباره اش می نویسم غصه آن نصفه ای را دارم که نتوانستم بخورم .
دسر هم دو میوه داد که نمی شناختم و مزه مسخره ای هم داشت
با شکم سیر بهتر می شد آن گست هاوس بدون آب را تحمل کرد.اما بار بغل دستی و شب یکشنبه  و بزن و برقص یعنی دیدم که عملا خواب غیر ممکن است.  هندفری را گذاشتم و هری پاتر را گوش دادم و بامزه اینکه با وجود صدای به شدت بلند موزیک کتاب صوتی هری پاتر مرا به خواب فرو برد.
صبح از گست هاوس فرار کردیم به سمت ترمینال و عمدا به جای اتوبوس یک ون برای دودوما را گرفتیم. حسم می گفت که این ون ها مال خود راننده باشد . که دقیقا حدسم درست بود. تمامی خطوط عابر پیاده را با احتیاط رد می کرد و حتی مرغهایی که زیر صندلی کنار من بودند ارامششان به هم نخورد. البته الهام تمام مدت داشت به مرغها فحش  می داد. من کلا این قضیه از حیوان ترسیدن برایم بامزه است اما خدایش از مرغ ترسیدن دیگه از همه خنده دار تره ..مرغ آخه ؟
در مسیر درختانی را دیدم عجیب با تنه های به شدت بزرگ و دستانی برهنه رو به آسمان . بدون هیچ برگی لخت لخت . پیرمرد کنار دستیم که اندکی انگلیسی می دانست گفت که نام این درختها موبیا است  و چون ما در فصل مثلا پاییز آنها بودیم همه برگها ریخته بود. این درختها حقیقتا مرا شیفته کرده بودند انقدر که با ژستهای انسانی ایستاده و نشسته و در آغوش هم بودند.
حتما اگر به اینترنت دسترسی پیدا کردم درباره شان جستجو خواهم کرد.
کودکی در آغوش مادرش در صندلی روبرو یواشکی یک چشممش را بیرون می آورد و به من نگاه می کرد و تا من نگاهش می کرد همان یک چشمش را می بست .
دخترکی هم با موهای بافته شدم در آغوش پدرش بود که حالش خوب نبود و در سراسر چهار ساعت مسیر پدر برایش موهایش را مرتب می کرد و با او شوخی می کرد. حقیقتش در این مدت من فقط کودکان را با مادر دیده بودم و با پدر برایم جالب بود. راستی در این دو کشور هیچکس سیگار نمی کشد. حداقل من ندیدم  به طوری که وقتی امروز یکی را دیدم خیلی تعجب کردم.
ون صندلی در راهرو نگذاشت بود و کسی را هم به زور نچپاند و بین راه هم معطل نکرد و سر وقت رسیدیم.
در ترمینال به دنبال ایستگاه قطار گشتیم و بعد از ده دقیقه پیاده روی زیر آفتاب داغ پیدایش کردیم و معلوم شد تا درالسلام 12 ساعت طول می کشد و معلوم هم نیست آیا صندلی پیدا شود یا نه ! مدیر مهربان ایستگاه تمامی اطلاعات مفید را به ما داد و توصیه کرد که با اتوبوس برویم و حتی نام بهترین سرویس اتوبوسرانی را به همراه مهر و امضای خودش روی کاغذ نوشت و به دست ما داد.
کارمند انجا هم ما را به صورت میان بر از بین ریلها رد کرد تا مجبور نشویم یک دور شمسی قمری بزنیم
برگشتیم همانجا که پیدا شده بودیم و بلیط برای فردا صبح خریدیم هر نفر 17500 و راه افتادیم دنبال گست هاوس در کتاب راهنما ادرسی را داده بود که دخترک مهربان گفت به آنجا نرویم که شلوغ است و اتاق پیدا نمی شود به همین دلیل پیاده روی کردیم به خیابانی در همان نزدیکی.
افتاب داغ بود و ما خسته و  گرسنه به همین دلیل اولین مهمانخانه ای که دیدم واردش شدیم. درب و داغان بود  فقط چون آب و پشه بند داشت و ملافه هایش هم تمیز بود  قبولش کردیم . 7000 تا برای یک شب. خداییش در ایران شبی 5000 تومن کجا می شه خوابید؟ رستوران هم  داشت که آن هم سالنی بزرگ و داغون بود که زنی تپل در آشپزخانه اش می لولید و نمی فهمید ما چه می خواهیم . بالاخره یک مترجم رسید و سفارشی هم که دادیم و نداشت وآقا هرچی داری بیار
و ما یک غذای ساده و خانگی  خوردیم . برنجی پر از ادویه های ناشناس با سالادی پر از فلفل جگرسوز و بورانی سبزی های خوشمزه به همراه یک کاسه لوبیا پخته . کیشی کلیسای بغل هم همچین حرف می زد که گمان می کنم دهانش کف کرده بود.
اومدیم در اتاق بیهوش شدیم تا عصر که زدیم بیرون و دیدیم ای دل غافل چه مهمانخانه های تر و تمیزی همین بغل دست ما بوده که از فرط خستگی جلوتر نرفتیم . یعنی اینجوری بگم که تا آخر خیابون همینطور پشت سر هم یک از یک بامزه تر مهمانخانه برای سوزاندن دل ما ردیف بود و ما هی به خودمان می گفتیم که حالا یک شب که هزار شب نمی شه ولی ته دلمان می دانستیم که حمام آب داغ یعنی چه!
شهر به سرعت در تاریکی رفت . عجیب است که پایتختی به این تاریکی . یعنی اگر نور مغازه ها نبود حتما در چاله افتاده بودم.
اینترنت کافه هم بسته بود  یکشنبه شب بود و همه جا تعطیل. برگشتیم و الان در اتاق آبی مهمانخانه هستیم . بامزه است که اتاق و ملافه و پشه بند همه آبی هستند. سقف هم در
یعنی از دست الهام  نمی دونم بخندم یا گریه کنم :این دختر معضلی به نام پول. می خواهد سفر کند اما پول خرج نکند و از آنجا که این امر غیر ممکن است هر پولی که خرج می کند دچار غم و افسردگی دردناکی می شود. الان غصه دارد که فردا باید 20000 تا بدهد برای اتاق و اینکه بلیط کشتی تا زنگبار 35 دلاره ! کلی دلداریش دادم که چیزی نیست بابا تا الان ما فقط 500 دلار نفری خرج کردیم و هنوز 500 تای دیگه داریم  و آرامش پیدا کرده و ساکت شده ( ضمن اینکه این همه سعی کرد کم و ارزون بخوره آخر کار اختلاف خرجش با من که همه چی خوردیم 20 دلار بود:)
بعد از مدتی سکوت می گه اون رفتینگی که رفتیم اگه خوابگاه نمی خواستیم پولشو می دادن؟ای خداااااااااااااااااااا

هیچ نظری موجود نیست:

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...