۳۰ تیر ۱۳۹۱

روز بیست و پنجم: عطر ادویه

 

الهام به طرز خنده داری اصرار دارد که تمام امریکایی ها جاسوسند و این خانمی که اتاق بغل ما را هم اجاره کرد بود حتما جاسوس است وطبق عقیده او روند این است: دو سه ماه در یک کشور می مانند, زبان آن کشور را یاد می گیرند, همه علوم سیاسی می خوانند ,وقتی بر می گردند بورس مستری می گیرند و به این ترتیب امریکا می تواند روی جهان به صورت یک اختاپوس مسلط شود.و دختر بغلی هم جاسوس است چون ما اصلا او را ندیدیم

این احمد خیلی پسر ماهی است و قول داد که امروز ما را برای خرید ادویه همراهی کند. چند جایی که ما قیمت کرده بودیم توریستی و گران بود. با او به راه افتادیم و اینقدر با آرامش از کوچه ها عبور می کرد که من فکر می کردم سرکارمان گذاشته است. در این چند روز من اینقدر نقشه این کوچه ها را حفظ شده بودم که می دانستم داری مارپیچی می رود و به همین علت فکر کردم که نمی داند کجا می رود اما زمانی که جلوی مغازه ادویه فروشی رسیدیم فهمیدم که کلا "اصل حمار"(برای رسیدن به هر نقطه از کوتاه ترین مسیر استفاده کنید) مانند اصل" وقت طلا است" برای این نژاد بی اهمیت است.

خودم را هلاک کردم از خرید. می دانید بین خودمان باشد ,شهرت آشپزی من فقط به دلیل ادویه های است که من از کشورهای مختلف می خرم و استفاده می کنم و اگرنه دست پخت واقعی ام همچنین مالی نیست و مدتی بود که کاهش ارتفاع ادویه ها درون شیشه هایم شهرتم را به خطر انداخته بود که به حمداله مشکل حل شد

من چند کیلو ادویه خریدم و کلاه شد 13000 شلینگ که احمد خودش انها را به خانه برد و ما به ولگردی خود ادامه دادیم

و من شرمنده ام که بگم برای صبحانه هم سوپ خوردیم. ساعت ده صبح بود . و این یکی از همه محشرتر بود علاوه بر گوشت و فلافل و سبزی این یکی خیار و پودر کوکونات تازه و کاساوا هم اضافه کرده بود . الهام همش امیدواره که به مامانش یاد بده و براش درست کنه

و من با غصه می دونم که راز مایع اصلی این سوپ را هیچکدام نفهمیدیم.

در مسیر ولگردی هایمان یه یک ادویه فروشی دیگر هم برخوردیم و این بار خانم مشتری هندی چنان توضیحات خوبی با انگلیسی واضحش به من داد که نتیجه اش خرید یک عالمه ادویه بود که اولین بار بود می دیدمشان و نامشان را می شنیدم فقط عطرهای داشتند قابل اعتماد. می خواستم خانمه را ماچش کنم

ظهر و خسته و گرمازده به رستوران هندی آبی رنگ خودمان رفتیم و من هم باز الکی انگشتم را روی یک اسم گذاشتم. الهام اما ریسک نکرد و اسپاگتی سری قبل مرا سفارش داد.

دخترک هندی به من پیشنهاد داد که غذایم را با نان و یا برنج بخورم و من برنج را انتخاب کردم

وقتی که غذایم رسید در حیرت این کاسه بزرگ ماندنم که اینقدر زیاد بود که من در آن غرق می شدم. من نمی دونم چی بود اما هرچی بود فرصت به اون برنج خوش عطر درون ظرف مسی نرسید .قیمت؟5000 شلینگ

بعد از ناهار به خانه رفتیم و دستهایمان را سبک کردیم و استراحتی تا عصر دوباره به دریا برویم. دختران کافه دارمان صدایمان زدند و گفتند که موز برایمان گرفتند تا این بار میلک شیک موز برایمان درست کنند که دفعه پیش خواسته بودیم و نداشته بودند.

تا آنها برایمان بساط را به راه بیندازند من دوباره به دریا زدم و الهام هم نصرا را آورد. نصرا دختر یکی از بچه های کافه بود. سه چهارساله با مقنعه ای نزدیک پایش.

الهام و دختر کنار ساحل بودند و من در آب با پسرکی سیاهپوست شنا می کردم که نام زیبایش "راستی "بود. که دیدم دخترک بی خیال لباسهاش شده و الهام را مجبور کرده او را به درون آب بیاورد.

منهم رفتم کمک و دخترک را در آب بالا و پایین انداختیم و او هم از ذوق داشت می میرد.هیجانش لبخند به لب تمام توریستهای می آورد که در ایوان هتل هایشان رو به دریا در حال خوردن عصرانه بودند . نمی دانم چقدر طول کشید اما دخترک شروع کرده بود به لرزیدن و دندانهایش به هم خورد و با اینکه حاضر نبود از آب جدا شود.

از آب بیرون آمدیم و در تراس کافه دخترها میلک شیک موز خوشمزه ای خوردیم که تخفیفی اساسی به ما دادند. ایمیلشانرا گرفتیم تا عکسها را برایشان بفرستیم

شب شده بود و دخترها درون پاکت های کاغذی ماسه ریختند و شمع درون آن فرو کردند و شمع ها را روشن کرد و پاکت ها را اطراف کافه شان گذاشتند. خیلی زیبا بود.

۱ نظر:

Unknown گفت...

شمعا چقد قشنگ بودن...مرسی

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...