۳۰ تیر ۱۳۹۱

روز بیست و ششم : دوباره نون گویی

 

صبح هوا ابری بود و من غصه دار که قرار بود دوباره به نون گویی زیبا برویم در هوای ابری نمی توانستم آن آبی حیرت انگیز را ببینم . با الهام کل کل کردم که بیا و بمونیم چند روز بیشتر که هیچ جوری راضی نشد. نگران خرید سوقاتی از دارالسلام بود.

باران بند آمد که به راه افتادیم به امید کیک و شکلات داغی که در رستوران دفعه پیش خواهیم خورد. باز هم سوار همان دالا دالا شدیم فقط این بار حواسم بود که گوشه نشینم و یه توریست چشم بادومی را اونجا فرستادم که زانوهاش به هم پرچ شدند تا وسط راه که به زانوهایش مشت می زد و همه بهش می خندیدند و آخر کار پایش را برهنه کرد و پشت کمر ما دراز کرد!

آن چیزی که در این دالا دالا ها و بقیه مکانهای بهم فشرده بین این مردم در جریان است همان چیزی است که معنای حقیقی فرهنگ است. اینجا ایش و ویش کردن معنی ندارد. دست کسی بخورد توی سر کسی لبخند می زنند و می گذرند. دیدم که پای مردی به دامن سیاه یک خانم شیکی خورد و زن جای پای مرد را پاک کرد و هر دو خندیدند.

وقتی کسی وارد می شد همه تلاش می کنند که سبدهایش, را بچه هایش و خودش را جا دهند با اینکه جای خودشان , بچه شان و سبدشان تنگ می شود. این سطح بالایی از فرهنگ است که یک ماه است اینجا می بینم و در ایران ندیدم.

به نون گویی رسیدیم و به سرعت رفتیم هتل خودمان و وقتی گارسون گفت ما کیک نداریم چنان با فریاد به الهام که در راه توالت بود اطلاع دادم و با هم چنان آه و ناله ای راه انداختیم که گارسون گفت : بشینید بشینید براتون یه چیزی می یارم

نشستم و خدا هم برای دل من یک کمکی آفتاب رساند و همین هم کافی بود تا تمامی گستره جلوی چشمانم در تراس زیبای هتل آبی فیروزه ای شود.

گارسون هم یک مقادیری شیرینی و بیسکویت همراه چای و شکلات داغمان آورد تا صدای این گنده بک ها را بخواباند. در حال خوردن و وراجی بودیم که سرپرست هتل با دو فنجان چای مخصوص سر رسید و از ما خواست که تا آنها را تست کنیم و نظر بدهیم . فکر کرده بود که الهام هندی و منهم اسپانیایی هستم و چای هندی اش را آورده بود تا هنرنمایی اش را نشان دهد

البته من کلا با هرچیزی که در آن شیر باشد حال نمی کنم و هر دو فنجان را الهام خورد .

مرد درباره جزیره ای گفت در همان روبرو که ایرانی تبارها ساکن آن هستند و از شیراز آمده اند و در سه ماه بعد از ماه رمضان مراسمی دارند که در آن آتش روشن می کنند و یکدیگر را با چوب می زنند. هر چقدر فکر کردیم نفهمیدم جریان چی بوده و مراسم چی بوده .

مرد با موهای بافته شده اش حرفهای بامزه ای می زد. از اینکه طبیعت با ما حرف میزند و ما ناشنوا هستیم . از دلفین هایی می گفت که وقتی گروهی در هوا می پرند به دلیل فشار موجهای سمت دیگر است و آنها خبر از اتفاقی در طبیعت به ما می دهند اما ما تماشاچیان شادمانی هستیم که معنی زبانشان را نمی دادنیم و تنها برایشان دست تکان می دهیم

به مرد گفتیم که برای ناهار به هتل آنان برخواهیم گشت و از پله ها پایین رفتیم و دوباره وارد گستره آبی رنگ شدیم.

تا عصر آنقدر در هیجان شنا و آرامش حمام آفتاب بودیم که ناهار را فراموش کردیم . الهام هم باز قسمت نژاد پرستش زده بود بیرون و گیر داده بود به دختر سفید پوستی که دوست پسرش سیاه پوست و زشت بود (الان می گه ضایع ترین قسمتش این بود که شنا هم بلد نبود)که چرا با این پسر دوسته ؟ بهش می گم تو کلا با خارجی ها مشکل داری چشم بادومی ها که موذی امریکایی ها که جاسوس تا الان سیاهپوست ها خوب بودن امروز حق ندارن با سفید پوست دوست بشن؟

هیجان انگیزترین بخشش زمانی بود که باران گرفت و ما رفتیم داخل آب. تصور کنید که دانه های باران که به آب دریا می خورد چاله ای را ایجاد می کرد که از درون آن یک قطره بزرگ از آب دریا با بالا می رفت.

می دانید چه می گویم؟ در آب پایین می رفتم و چشمانم را هم سطح دریا قرار می دادم و سطح وسیعی از مروارید را می دیدم که بر روی آب دریا می رقصیدند.

بقیه توریست ها که به زیر چترها و سقف ها دویده بودند با حیرت به این دو تا خل نگاه می کردند که زیر باران می خندند.

آفتاب دوباره برگشت و من دوباره رفتم در ساحل و دراز کشیدم که الهام با خوشمزه ترین بستنی دنیا برگشت و خودش رفت دنبال نماز خونه اش. و من هرچی می گم اون نمازخونه قبلی الان زیر آبه گوش نداد و رفت. تصور کنید که موقع سجده سرش می رفت تو آب و اگه یک کم می خواست پیازداغ سجده اش را زیاد کند حتما به تنفس مصنوعی یا حداقل یه کپسول اکسیژن نیاز داشت

کلی بهش خندیدم وقتی که برگشت تمام سر و صورتش شن بود واین وسط تصور کنید قیافه خانم توریستی را که از تراس بالایی سعی می کرد خم شود تا بفهمد الهام دارد اون زیر تو آب چه غلطی می کند.

به سختی از ساحل جدا شدم . الهام اخطار می داد که به آخرین مینی بوس نمی رسیم (منکه بدم نمی امد یک شب در نون گویی بمانیم هتل به آن زیبایی شبی 80 دلار) خیلی دقیق به همه جا نگاه کردم. آب, قایق ها ,زوج های عاشق و ابرها

تنها دلخوشی من این است هر روزی که تصمیم بگیرم به زن زیبار بیاییم فردایش می توانم آنجا باشم. بلیط به دارالسلام همیشه هست و ویزا هم سه ساعت بعد در همان فرودگاه داده می شود و دو ساعت بعد در کنار این ساحل فیروزه ای هستم.

آخرین شب در زن زیبار را با گردش در ساحل و میزهای خوراکی ها و انبوه توریست ها گذراندم. عجیب بود. این همه زندگی که هر شب اینجا است . با توریستهای تکرارناپذیر و غذاها و آشپزهای همیشگی. این دایره پر رنگ بو برای یک زن زیباری چه معنای دارد؟ برای من توریست چه نوستالژی؟

راستی تمام یک هفته ای که ما اینجا بودیم فستیوال موسیقی و فیلم در قلعه ای بزرگی در کنار ساحل بود. حتی گروهی هم از ایران اجرا داشتند. حتی یک تدوینگر معروف امریکایی ورک شاپ داشت

خدا به سر شاهده اگر شما سرتان را داخل قلعه کردید منهم کردم. یعنی یک حرکت فرهنگی از ما دیدید در این سفر ندیدید. من در فستیوالهای مهمتری مانند لذت بردن از هوا و غذا و دریا شرکت داشتم که فرصت این قرتی بازی ها را از ما می گرفت

۷ نظر:

خانم خوه دار گفت...

پریزهای مالزی هم سه شاخه هست.یه سری تبدیل های دو به سه پلاستیکی ارزونی تو فروشگاهها هست.من کسانی رو دیدم که خودکار فرو می کنن تو سوراخ بالایی تا باز شه.

Sherry گفت...

سلام گیسوی عزیزم
چقدر محبت می کنی که با این نگاه دوست داشتنی ظریف و پر از زندگیت این سفر فوق العاده رو در بلاگت شرح می دی، و من چه لذتی می برم از خوندنش.
چقدر هوس آن ادویه ها رو کردم تا باهاشون آشپزی کنم.
به هر حال خیلی سفرنامه ات جذاب است. ممنون برای اینکه می نویسیش. دختر دوستت داشتم، اما با این احساسات زنده و پرشوری که توو این سفر ازت دیدم، عاشقت شدم، حالا چی کار کنم!
اصلا نمی دونم کامنت ها رو فعلا که در سفر هستی می خونی یا نه ولی به خر حال، یک نکته بالای 18 سال، آن دختر سفید که با سیاه دوست بود، این یک چیز خیلی خیلی معروف هست، و اصولا یک اصلاح اینجا هست که میگن، کسی که با سیاه بره دیگه با سفید نمیره، و قضیه کاملا ناموسی هست و به یک سری ابعاد مربوط میشه. صرفا خواستم بدونی و به اون دوست مشکوکت بگی تا بدونه، مردم اینجا خیلی بیشتر از آنکه این دوست بچه مسلمون از همه جا بی خبرت فکر می کنه به فکر زندگی و لذت از همه ی مواهبش هستند.
برات دیدن ها و خوردنی های لذت بخش بیشتری در این سفر آرزو می کنم و امیدوارم سلامت برگردی خونه ات.
منتظر خوندن بقیه سفرت هستم.

Pardis گفت...

قسمت آخر "خدا به سر شاهد..." خیلی با مزه بود، کلی خندیدم گیسو جان..... عالی بود واقعا. خوش باشی.

نگار گفت...

البته حرکت شما خیلی فرهنگی تره موسیقی و اینا یکی از جنبه های فرهنگن اصلش غذا و همین ماشینهایی که سوار میشین و مردم و ایناست. ایشالا بعدها که مردم رو خوب شناختین سراغ موسیقی هم برین :) خیلی قشنگه این سفرنامه، امیدوارم همینطور داستانهای خوشگذرونی شما رو بخونیم!

بابک گفت...

سلام
از خواندن سفرنامه ات خیلی لذت میبرم . ویکی دو روزی به خاطر واقعهء غرق کشتی در تانزانیا نگرانت بودم که با بروز شدن وبلاگت خداروشکر نگرانی برطرف شد.
شاد باشی واز این که ما رو در لذت مسافرتت شریک میکنی ممنونم

پری گفت...

گیس طلا خانومی عاشقتم !

ناشناس گفت...

aasheghetam, movazebe khodetoon bashin va salem bargardin. bishtar az pish ham behetoon khosh begzare :)

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...