۳۰ تیر ۱۳۹۱

روز بیست و چهارم: گذشته ها

شب قبل از احمد پرسیدیم صبحانه چه و کجا می خورد و رفتیم به یک غذافروشی محلی و سفارش آش و سبزی دادیم که در واقع همان لوبیا گرم بود با سبزی که چندان خوشمزه نبود.
بعد از آن از روی کتاب راهنما به جستجوی محلهای قدیمی در استون تاون رفتیم. در ویکتوریا گاردن ساختمان انگلیسی را دیدیم که قبلا کنسولگری انگلیس بود و اکنون به یک اداره دولتی تبدیل شده بود و اکنون درروبرویش ساختمانی بزرگتر و زیباتر متعلق به انگلیسی ها بود.











بعد از به دنبال حمام ایرانی گشتیم که در کوچه ای به نام حمام بود. زنی تنها بلیط فروش حمام بود و حمام نقشه اش عینا حمام وکیل شیراز بود. همان رختکن و خزینه و خروجی و وروی تنها ان نقش و نگار و گچبری ها را نداشت و کاملا ساده بود.
همچنان در کوچه پس کوچه ها می گشتیم و من عاشق این بساط میوه و سبزی فروشی اینجا هستم که چهار تا گوجه فرنگی را کنار شیش تا بادمجان می فروشندو همه را به صورتی دقیق و مرتبی جدا از هم می چینند.
بر روی در و دیوار جملات قرانی به عربی زیاد نوشته شده و نام پنج تن هم روی بعضی از بناها هست.
درباره حضور ایرانی ها و شیرازی ها من تحقیقی نکردم و حقیقتش را بخواهید احتیاجی هم نبود. چه دلیلی از این مهمتر که من در خیابان با خاله پروانه ام روبرو می شدم یا محمد سوپری یا کارمند بانک سر کوچه مون تو شیراز. شاید تنها تفاوت این باشد که این ها تیره شده اند اما وجه مشخصه ای که ریشه ایرانی آنان را مشخص می کرد بینی هایشان بود. در تمام این مسیر افریقایی که عبور کردم علی رغم تفاوتها همه همان بینی پهن و پخ بدون پل را دارند. اما اینجا بینی بلند خودمان را تنها در این صورتهای روشن و نگاه ایرانی می دیدی.
بعضی وقتها در مینی بوس احساس می کردی در جنوب ایران هستی اینقدر که شباهت چهره ها زیاد بود.
به جستجوی موزه عجایب رفتیم . و من هی به الهام می گفتم : باید بریم دست راست و اون هی از این و اون می پرسید و آخر همه بهش می گفتند: بپیچید دست راست. منم برایش ویخخخخ می کشیدم(شیرازی ها می دانند)
در راه به مغازه ای بر خوردیم که تمام وسایل خانه را از چوبهای بزرگ و زمختی درست کرده بود که حس خوبی را منتقل می کرد. البته قیمتهایش به دلار بود و به همین علت بر خلاف ارزانی حاکم بر زن زیبار امکان خرید ازش نبود.
چیزی که در زن زیبار خیلی زیاد است نقاشی افریقایی است. در واقع تولیدی نقاشی زدند. همه دارند بوم می سازند و نقاشی می کشند انگار کن که همه دارند سیب زمینی می فروشند. بامزه که با این همه تنوع نقاش همه عین هم کار کرده بودند. البته من همان نقاشی که در اوگاندا خریده بودم را الهام خانم گم کرد و الان داره غر می زنه تقصیر من چیه بک پکر گم کرد
به خانه عجایب رسیدم و کلی خندیدیم که این همان ساختمان بزرگی است که هر روز از جلویش رد می شویم. و حتی یکبار قیمت بلیطش را هم پرسیده بودیم.
وارد شدیم ساختمان سه طبقه بزرگ متعلق به پادشاهی اینجا بوده است و اکنون موزه شده بود. و ورودی اش یک کشتی به شدت بزرگ بود که در هوا معلق بود. گذشته اینجا گذشته دلپذیری بوده است گویا و دلپذیر تر برای من زمانی که یک عود زیبا را دیدم که زیرا آن نوشته بود متعلق به خلیج فارس. یعنی خوراک این ایمیلهای طرفداری از نام خلیج فارس و گوگل و این داستانها بود
ساختمان یک ویو دلپذیر به کل اسکله داشت. دیدن دریا و ساحل از این ارتفاع واقعا جذاب بود. حتی می توان پادشاه را با همسر ایرانی اش تصور کرد که در اینجا به انبوه کشتی های چوبی نگاه می کنند که می آیند و می روند.
ظهر شده بود که از خانه عجایب بیرون آمدیم و وقتی منظره دکه سوپ فروشی را دیدیم دوباره طاقت نیاوردیم. واقعا در حیرتم که چطور این همه گوشت تازه و مواد دیگر در این کاسه می ریزند و فقط 1000 شلینگ پول می گیرند.
کلا غذا اینجا ارزان است . آن اسپاگتی هندی پر از مرغ نیز در رستوران هندی 8000 شلینگ بود یعنی 6 دلار . حتی با دلار 2000 تومن هم حساب کنی . هیچ جای تهران نمی تونی در رستورانی به این شیکی و زیبایی یه غذای 12000 تومنی بخوری.
بعد از ناهار باز هم قدم زدن ما در کنار ساحل شروع شد تا به قسمتی های غیر توریستی رسیدیم. بچه های محلی تلاش می کردند که دو تا گاوشان را برای شستشو به داخل دریا ببرند و گاوها نمی خواستند و ما می خندیدیم. زنان محلی با بچه هایشان به ساحل امده بودند و بچه ها کنار ساحل اب بازی می کردند. دیدن یک نوزاد که چهار دست و پا به سمت ساحل می رفت و وقتی به دریا می رسید سعی می کرد لیسش بزند خیلی بامزه بود.
جوانها کنار ساحل می دویدند . کلا در زنگبار من جماعت ورزشکار زیاد دیدیم. زمین های فوتبال و بسکتبال و تنیس خیلی زیاد است و حسابی شلوغ. شناگران درون آب هم که هستند. من هم یک جایی زیبا که پیدا کردم و زدم به آب. انقدر آب بازی کردم تا عصر شد و ما رفتیم سراغ اون هتلی که قول داده بودیم یکسری بهش بزنیم
می خواستیم که غروب آفتاب را از طبقه دوم این ساختمان زیبای چوبی ببینیم. کیک و چای سفارش دادیم و منتظر غروب شدیم.
خیلی داشت خوش می گذشت که با حمله پشه های سیاهرنگ مواجه شدیم که اصلا این اسپری های ضد پشه برایشان خوشمزه بود و به حرف الهام رسیدیم که می گفت هرچیزی از پایین قشنگتره !
الان الهام می گه
- به نظرت کلید را بکنم توی پریز برق, برق می گیرتم؟
- - سوم دبستان رسانا و نارسانا را خوندید؟
- آره ,حالا بگو برق می گیرتم؟
- فلزات رسانا بودن؟
- آره ,برق می گیرتم؟
- اوکی نمی دونم عزیزم ببین حست چیه
البته دلیل این سئوال الهام این است که پریز های افریقا سه شاخه است و برای اینکه دو شاخه های ما در آن فرو برود باید یک چیزی را در سوراخ بالای فشار بدیم که معمولا من از دسته عینک استفاده می کنم . عینک من که شکست و الهام هم عینکش را در کشتی جا گذاشت و حالا می خواهد از کلید استفاده کند!
بعد از فرار از هتل رفتیم خونه تا من لباسهای خیسم را عوض کنم و شب که شد دوان دوان به دنبال همان کوچه پر از خوردنی می گشتیم که احمد ما را در کوچه ها پیدا کرد.
احمد خندان می گه دنبال چی می گردید و با شرمندگی بهش گفتیم که دوباره سوپ می خواهیم و او ما را از لابریت به بهشت موعود رساند. از یکی کباب با سس چیلی و سالاد خریدیم از یکی دیگه سوپ خریدیم و من شرمنده ام که بگم رفتیم پایین تر و از یکی دیگه هم سوپ خریدیم و مواظب بودیم که قبلی نبیند .
بدی قضیه این است هیچ توریستی از این دکه ها خرید نمی کند و این دو تا خانم که هرشب دیر وقت شب از این دکه به اون دکه می دوند اینقدر تکراری شدند که با دیدن ما می خندند و سلام و علیک گرمی کرده و یادآوری می کنند که دیشب از من خرید کردید ها
شب که با خانه بر می گردیم شکمهایمان از دماغمان جلوتر زده است . همینجوریش در این سفر سیاه و زشت شدیم و حالا صفت چاق را هم اضافه کنید چه اهمیت دارد 
هر چند تمام شب خودم را خاراندم نه از پشه به دلیل سه تا کاسه سوپ پر از چیلی






























۲ نظر:

Unknown گفت...

اصلن نمیتونم کامنت نزارم بعد از هر بخش سفرنامه:-
D

Unknown گفت...

لذت بردم ... مرسیییییییییی:-*

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...