۲۴ مرداد ۱۳۹۱

دلم می خواست سرم را بکوبم به دیوار

پیرزن با کیسه هایی از سبزی تازه پاک شده سر کوچه ای در میدان هفت تیر نشسته بود. پرسیدم هر کیسه 1500 تومن بود. من عمدا دو هزاری دادم که بقیه اش را پس نگیرم.

اما پیرزن به زور500 تومان بقیه  پول را به من برگرداند 

ومدام با کلامی لهجه دار میگفت: نه خانم من قربان شما می روم ولی نه

و من دیدم که درون آن کیف مشکی زیب دار فرسوده  ای که از زیر چادرش بیرون آورد، هیچ پولی به جز همان 500 تومن نبود.

۵ نظر:

bluish گفت...

می گویند دردی بدتر از فقر است و آن جهل است ولی به نظر من آنهایی که این حرف را می زنند معنی جیب و کیف خالی را نمی دانند.

ناشناس دوستداشتنی گفت...

خیلی این اتفاق برام افتاده ، خیلی
حتی از طرف یه بچه 10-11 ساله

ناشناس گفت...

چندین سال پیش آخر شبی از عروسی بر می گشتیم رفتیم پمپ بنزین شریعتی برای پر کردن باک. توی صف بودیم که پسر فال فروشی اوکد کنار ماشین و خواست فال بخریم. از پدرم خواستم یک فال ازش بخره. بابا فال رو خرید و بقیه پول رو داد واسه خودش. همینطور که صف ماشین ها جلو می رفت دیدم که پسرک رفت کنار صندوق صدقات رو پنجه پا بلند شد که قدش برسه و بقیه پول رو انداخت توی صندوق!

Nazafarin گفت...

دل‌ بزرگ و سعه صدر داشتن رابطه چندانی به وضع مالی آدما نداره .. همینطور به تحصیلات .. نمیدونم از کجا میاد، از ذات درونی‌ آدما یا تربیت هر چی‌ که هست آدم رو وادار به سر تعظیم فرو آوردن میکنه ..

ناشناس گفت...

چرا فقط 1 دونه خریدی؟! خوب چند تا میخریدی.

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...