تصور من از پیری ، بالا رفتن سن بود
زمانی در 16 سالگی می خواستم در سی سالگی خودکشی کنم چون بعد از آن آدم خیلی پیر بود و باید می مرد!
روزهایی را به یاد دارم که می گفتم سنم بیست و نه سال و شش ماه است
و نمی گفتم سی سال
اما همینکه به سی رسیدم
چنان آسایشی دچارم شد که تمامی دغدغه های اعداد و ارقام از ذهنم بیرون رفت
تا چهل سالگی
از چهل به بعد اتفاقی افتاد که اصلا انتظارش را نداشتم
من انتظار سفید شدن موهایم را نداشتم برای من شبق گیسو
خطوط ظریف دور چشمان و روی پیشانی،
و بیماری، تا قبل از چهل من حتی سرما هم نمی خوردم
و این هفته که برای خواندن باید عینک بزنم
همه اینها مرا متعجب می کند انگار که قرار نبوده من پیر بشوم
و عجیب تر اینکه هنوز در درونم دخترکی است که آرزوهای فراوانی برای آینده دارد
اگر قرار است به این سرعت ناتوانی خود را نشان دهد
پس کی باید پاراگلایدرم را سوار شوم؟
اسکیت و اسب سواری یاد بگیرم؟
تمام آن همه شهرهایی که منتظر من و کوله پشتی ام هستند چه؟
۷ نظر:
عزیز دلم گیسو....
منم فک میکردم 30 آخر دنیاس.ولی الان میبینم حس 10 12 16 17 23 همه ی این سالها هنوز توی من زنده ست.و هروقت بخوام میتونم همون قدی باشم.
اینا فکر منه. نمیدونم چن سالمه. ولی میدونم متولد 60 ام.
تا چن سال پیش 60 ی بودن پز داشت آدم نوجوون محسوب میشد. ولی بعد دیدم 60 شده تاریخ تولد آدم بزرگا.
من بزرگ شده بودم...
نگران ارقام نباش. استرس من رو بیشتر از سنم پیر و مریض کرد.با آرامش از زندگی لذت ببر.
6 ماه قبل که خانه پدری بودم از کشوی دست نخورده خودم نوارهای قصه کودکیم را برداشته بودم و گوش می کردم.همان نوارهای قصه سوپر اسکوپ.یک باره قصه قطع شد و من بودم انگار 3-4 ساله که تمرین شعر می کردم.های اشک می ریختم.مادرم میخندید و من شعر ها را غلط غلوط میخواندم، اما انگار هنوز همه را به یاد دارم..به قول نیلوفر 60 شده تاریخ تولد ادم بزرگا
نیلوفر خیلی خوب گفت. من هر از چندگاهی خیلی یهویی از خودم میپرسم«چند سالته؟» و هر دفعه جوابی که همونطور یهویی به خودم میدم فرق داره. یه وقتی ۲۵ سالمه و یه وقتی ۶۵ سال! فکر کنم سن از یه زمانی که رد شد دیگه مفهوم قبلیش رو برای آدم از دست میده :)
هی هی هی دست رو دلم نگذار..گیسو جان...من از ۳۰ به بعد موهام سپید شدند و چین و چروکها را دیدم...دلم میخواهد هنوز قهرمان جهان بشم :D عاشقی کنم...بچگی کنم...دیسکو برم مست کنم و بعد یادم نیاد کی رو دیدم و با کی رقصیدم...اما راه عوض شده.. تازه خیلی چیزهای دیگه دلم میخواد که فکر میکنم وقت ندارم!؟!؟!؟ برای اینکه دیگه بچگی نکنم راه میرم و ارقام سنّم را میگم که یادم بیاد که بزرگم...بزرگ...مجبورم میفهمی!
خانم ملاح که موسس یه گروه محیط زیستی هستن بالای 90 سال سن دارن. عید امسال یکی از دوستانمون برای شادباش باهاشون تماس گرفته ن. خانم ملاح گفتن فلانی یه جلسه بذاریم که در مورد برنامه ی 5 ساله م با هم همکاری کنیم.
همین. دیگه چیزی ندارم بگم
گاهی با خودم فکر میکنم سن فقط یک عددِ. اما نه . سن تجربه است. تمام چروکها و موهای سفیدم ِ. سن تاریخی از دنیاست که توش بودم.
ارسال یک نظر