۱۰ دی ۱۳۹۱

گفت می خواسته خوشحالم کند

 گفته بودم ایکیا دوست دارم
یه نفر شنید
و برام یه فانوس آورد که می شه توش شمع گذاشت
مثل فانوس پدربزرگم  وقتی  شبها  تو باغ راه می رفت 
مثل شمع هایی که مادربزرگ روزهای عید لب طاقچه می گذاشت
حالا نور این فانوسه و عطر اون شمع ها
  منو یاد یه جایی می اندازه که نمی دونم کجا بود
اما یادمه که اونجای که پر از اون نور و این عطر بود
یه جایی پر از امنیت بود

۱ نظر:

sara گفت...

kheyli weblogeto doost midaram...hamishe sar mizanam azizam

اينستاگرام gisoshirazi

مدتها بود اينجا نيامده بودم فقط خواستم بگم زنده و سالم هستم و هر روز در اينستاگرام مي نويسم تشريف بياوريد اون ور منم تلاش مي كنم كه ...