دختربچه را در اتوبوس شلوغ بی آر تی بر روی زانوانم نشاندم
و با هم درباره سالن های عروسی که از جلویشان رد می شدیم صحبت کردیم(هر مغازه ای که چراغانی بود )
دامادهایی که شناسایی کرد(هرکس که دم در ایستاده بود و کراوات داشت)
عروسی هایی که تا به حال دیده بود(کلا در واقع یک عروسی در عمر کوتاهش دیده بود)
انگشتانش در دهانش بود و حرف می زد و باد موهای نرمش را به صورتم می مالید
به ایستگاهشان رسیدند و مادرش با تشکر او را از روی پاهایم برداشت
اتوبوس به راه افتاده بود که مسافری در کنار پنجره به من اشاره کرد
دخترک در بیرون اتوبوس منتظر مانده بود تا دست خداحافظی را برای من تکان بدهد
۲ نظر:
دنیای شیرین بچگی :)
یادش بخیر هر چند بچگی هم نکردیم در حد این خارجکیاهمش تو زمان جنگ و بمبارون بود بچگیمون :(
بچه شوکه شده بوده
بسکه در اطرافمون محبت و عاطفه کم شده
حتی به بچه ها
ارسال یک نظر